آدرس پست الکترونيک [email protected]









پنجشنبه، 1 آبان ماه 1393 = 23-10 2014

گزارش نوری زاد از تظاهرات مقابل مجلس

به مامور گفت: پیش از این که به فکر شما برسد که مردم باید عکس بگیرند یا نگیرند، عکس و فیلم حضور مردم در اینجا پخش شده رفته به همه ی دنیا خیالت راحت...


محمد نوری زاد
یکم آبان نود و سه - تهران

فاجعه اسید پاشی ..... ما خواستار استعفاء و محاکمه ی همه ی مسئولین هستیم

یک: نوشته ی امروز من از " حال " خوشی برخوردار نیست. این را خود گفته باشم پیشاپیش. بله، به همین سادگی یکصد و بیست روز از تلاش من برای پس گرفتن اموال شخصی ام سپری شد. یکصد و بیست روزی که می توانست این گونه با مخاطره و خراش های جسمی و عاطفی و هول و هراس همراه نباشد. و یا می توانست به گونه ای دیگر و مطلوب تر رقم بخورد. همین چند روز پیش، آقای اژه ای معاون و سخنگوی دستگاه قضایی در پاسخ به پرسشِ خبرنگاری که از قدم زدن های معترضانه ی من پرسیده بود، افاضه فرمود که: برخی دوست دارند دستگیر شوند. و عجبا که هیچ به ذات اعتراضِ من فرو نشده بود این جناب. آیا فهمِ درخواستِ من دشوار است برای دستگاه قضا؟ می گویم: بنا را بر این می گذاریم که سپاه، اموال شخصیِ یک شهروند ایرانی را بصورت قانونی برده اما چرا به صورت غیر قانونی آنها را برای خود برداشته است؟

دو: کانون وکلا برای قدم زدن و ایستادن، بسیار جای امن و بایسته ای است. می شود عکس های خوبی از همدلی و همراهی مردم با این حرکت مدنی تدارک دید. در اینجا مأموری و مأمورانی مزاحم مردم نیستند. گرچه شاید بعدها رویکرد دیگری به میان آید اما بخاطر مردمی بودنِ محیط، فعلاً از حساسیتِ آنچنانیِ دستگاه های امنیتی برخوردار نیست.

سه: تابلوی کوچکی تهیه کرده بودم و رویش نوشته بودم: فاجعه ی اسید پاشی ..... ما خواستار استعفاء و محاکمه ی همه ی مسئولین هستیم. یک مأمور اطلاعات رسماً آمد و شروع کرد از ریز و درشت چهره ها و نوشته ها فیلم گرفتن. مرتب هم ابراز ارادت می کرد. از روبرو که فیلم گرفت، به پشت چرخیدم تا از جمالِ جناب روح الله حسینیان نیز فیلم بگیرد. عجب مملکتی داریم ما. طرف آدم کش است و اکنون در مجلس است. طرف آدم کش است و اکنون وزیر دادگستری است.

چهار: دوستان یک به یک برای همراهی و همدلی با خانم ستوده و من آمدند و در کنار ما ایستادند و عکس گرفتند و رفتند. برادر مرحوم محسن امیر اصلانی آمد. به وی گفتم: اگر ماجرای برادرتان را رسانه ای کرده بودید، وی هرگز اعدام نمی شد. و گفتم: اینجا سرزمین ظالمینِ مظلوم کش است. آخوندها و سرداران حاکم بر ما، در عرصه های بین المللی فرش می شوند زیر پای زورداران و کاملاً از بلندای نشئگیِ خود فرود می آیند و مطیع و رام می شوند اما همین ها در داخل چه عربده ها که نمی کشند و چه مفسده ها که نمی آرایند.

بانویی آمد و از دستگیری آتنا دائمی گفت. و این که این دختر، یکپارچه ادب و دلسوزی و خیرخواهی است. برای کودکان کار چه زحمت ها که نکشیده است. درست می گفت این بانو. من آتنا دائمی را یک چند باری در چند جا دیده بودم. مقابل دفتر سازمان ملل در تهران بخاطر اعتراض به کشتار غزه و کوبانی، یا جلوی اوین در اعتراض به دستگیری آتنا فرقدانی و امید علی شناس و چند نفر دیگر. چه می شود کرد؟ حکومتی که بی مایگان و حتی فرومایگان را بر صدر می نشاند، چرا از جولان پُر مایگان و شایستگان رنج نبرد؟ این عکس آتنا دائمی است پیش از آنکه به زندان برده شود.

پنج: آقای علیرضا جباری آمد. که هم عضو کانون نویسندگان است و هم عضو لگام. آقای مفتی زاده نیز آمد. ایشان کُرد هستند و از فعالان حقوق بشر و البته عضو لگام. محسن شجاع ویک جوان کاپشن پوش قامت کوتاه نیز بودند. عکس پشت عکس. یک اتومبیل پلیس نیز آمد با جناب سرگردی که تا پایان با ما ماند. چند بانو آمدند با فلاسک چای و قند و لیوان های یک بار مصرف.

شش: پیمان عارف پیش از من آمده و در کنار خانم ستوده ایستاده بود. دستنوشته ای بالا گرفته بود و در آن از حق تحصیل یاد کرده بود. پیرمردی که شش دندان بالایی اش را کشیده بود، با لهجه ی شیرین فارسی ای که طعم ترکی داشت، جانانه در کنار ما ماند و ما را به گوشه هایی از شعور فراوان خود راه داد. آنجا که گفت: در این مملکت خیلی چیزها برعکس شده. ارباب رجوع یعنی این که ما وقتی به یک اداره می رویم، اربابیم و کارکنان آن اداره رعیت مایند. و همه اش می گفت: حالا بیا نگاه کن.

هفت: خانم ستوده چند آفرین نثار من کرد بخاطر تابلوی کوچکی که بر آن از فاجعه ی اسید پاشی نوشته بودم. گفت: اتفاقاً جمعی از مردم از ساعت یازده بخاطر همین فاجعه ی اسید پاشی مقابل مجلس اجتماع می کنند. قرار شد ساعت ده و نیم همگی از مقابل کانون به آن سمت حرکت کنیم و در جمع مردم حضور داشته باشیم. ساعت که ده و نیم شد، عده ای خداحافظی کردند و رفتند و ما با سه تاکسی رفتیم طرف بهارستان.

هشت: جمعیتی از مرد و زن جلوی مجلس ازدحام کرده بودند. عکس می گرفتند و فیلم می گرفتند و کم کم شعار نیز می دادند. یک مأمور لباس شخصی فربه و شکم بر آمده آمد و دست برد به دوربین یک بانوی شصت و چند ساله که: بده به من. بانو مقاومت کرد و ناخواسته به زمین افتاد. دست هر دو به دوربین بود. مهدی اقبال که خود مدتی در اوین زندانی بود، مثل شیر غرید و رفت جلو و به مرد مأمور گفت: ببین، این که می گویی عکس نگیرید، یک دستور شخصی است و نه عقلی. اینجا جلوی مجلس است. جلوی پادگان نیست که می گویی عکس نگیر. این مردم حق دارند عکس بگیرند و فیلم بگیرند. و وقتی مأمور چپ چپ نگاهش کرد، به وی گفت: پیش از این که به فکر شما برسد که مردم باید عکس بگیرند یا نگیرند، عکس و فیلم حضور مردم در اینجا پخش شده رفته به همه ی دنیا خیالت راحت. صورتش را بخاطر شهامتش بوسیدم و دم گوشش گفتم: دوستت دارم مرد.

نه: همین مأمور فربه، بقول جوانها گیر داد به من که این عکس موسوی و کروبی و رهنورد و این کفنی که پوشیده ای و این عکس پشتی ات چه ربطی به اسید پاشی دارد؟ به وی گفتم: داستانش مفصل است. و گفتم: همه ی اینها به هم مربوط اند اگر که نیک بنگری!

ده: خانم ستوده مرا صدا زد که بیایید در کنار هم بایستیم و با خانمی که به صورتش اسید پاشیده اند عکس بگیریم. این بانو صورتش کاملا رفته بود. دردا که دختر یازده ساله اش نیز با صورتی رفته، در کنارش بود. عکس که گرفتیم، کم کم مردم به سردادن شعار روی بردند. محور شعارها " امنیت " بود. که شخص رهبر تا کنون در چند نوبت به امن بودن کشور نازیده است و فراوانی و سراسری بودنِ آن را بر زبان آورده است. می گویم: خدا وکیلی این سخن رهبر کاملاً درست است. ایران کشوری امن است. منتها برای خندق های بلا. چه خندق های حکومتی و چه دیگرانی که به راهکارهای بلعیدن، اِشراف پیدا کرده اند. شعار این خندق های بلا این است: تا می توانی بخور، آنجا هم که دیگر نمی توانی بخوری، بردار. و این که: در این خوردن و برداشتن، هر مزاحمی را یا بخر یا زیر پا لِه کن. که: بودِ تو در نابودی دیگران است. بله، برای این ها ایران ناب ترین کشور است در دنیا. به ریختِ و عملِ سرداران پف کرده ی سپاه بنگرید!

یازده: داشتم از فریاد ها و شعارهای مردم عکس می گرفتم که ناگهان دستی از پشت سر آمد و گوشی ام را از من ربود. این مأمور فربه بود که دست به گوشی ام برده بود. من چه باید می کردم؟ دست به یقه اش بردم. او بکش من بکش. شعار مردم تغییر کرد به " ولش کن، ولش کن". گوشی ام از دستش به زمین افتاد. زیرکانه دست برد و گوشی را برداشت. مأموران دیگر آمدند به کمک و وی را رهاندند و بردند. به همین سادگی گوشی رفت.

دوازده: با چهره ای بر افروخته رفتم طرف درِ ورودی مجلس. چند مرد کت و شلواری با چهره های استاندارد اسلامی ایستاده بودند دمِ در مجلس. بر سرشان فریاد کشیدم: در این اصطبل گندیده آیا یک مرد پیدا نمی شود که بیرون بیاید و با این مردم سخن بگوید و بپرسد دردشان چیست؟ دو بار رفتم و برگشتم و همین یک جمله را بر سرِ آن چهره های استاندارد فریاد کشیدم.

سیزده: رفتم سراغ مأمور فربه. که ظاهراً در کشاکش من و او، مختصری پوست سینه اش خراش برداشته بود. از وی پوزش خواستم و گفتم: من برای این که به گوشی ام برسم، به هر کجایی که شما بفرمایید می آیم. گفت: بیا برویم. با وی به راه افتادم. مرا برد به یک کیوسک نیروی انتظامی و گفت: اینجا بنیشین. نشستم. محسن شجاع و مردی شصت و سه ساله با موهای جو گندمی به اسم نعمتی آمدند داخل کیوسک. این نعمتی، جلوی کانون وکلا با ما ایستاده بود و زخمی عمیق خورده بود از دغلکاریِ یک وکیل که داستانش مفصل است. مأمور فربه از محسن پرسید: شما چه کاره ای؟ محسن به من اشاره کرد و گفت: من پسرشم. از نعمتی پرسید: شما چی؟ گفت: من برادرشم. مأمور فربه گفت: بیرون باشید. و من نیز همین را از آنها خواستم که بیرون باشند.
چهارده: سرگردی به نام منصوری آمد داخل کیوسک و دست مرا گرفت و گفت: برویم. گفتم: کجا؟ گفت: کلانتری. گفتم: من بدون گوشی ام جایی نمی آیم. گفت: خیالت از بابت گوشی راحت باشد. گفتم: من به اعتبار این سخن شما اعتماد کنم؟ گفت: من به شما قول دادم. سرگرد منصوری چهره ای لاغر و استخوانی و قامتی کوتاه داشت. اما از همین چهره ی رنج کشیده ی روستایی می شد مهربانی را باور کرد و با اطمینان چشیدش. رفتم و سوار شدم داخل اتومبیل پلیس.

پانزده: مرا که به داخل کلانتری بهارستان بردند، دیدم محسن شجاع و نعمتی هم آمدند. هر چه افسران به آنها می گفتند شما کجا؟ جواب می دادند هر کجا که نوری زاد را می برید. من از هر دو خواستم که آرام بگیرند. نعمتی که بد جوری زده بود به سیم آخر. می گفت: سایه به سایه با توأم. هم محسن شجاع و دوست کاپشن پوشش و هم نعمتی تا پایان در کلانتری ماندند.

شانزده: افسران و درجه داران و سربازان و رییس کلانتری را با انصاف و با ادب یافتم. چهل دقیقه با یک سرگرد در یک اتاق در بسته ماندم. چهل دقیقه ای که برای من تریبونی بود برای شناساندنِ خودم به کسی که کنجکاوِ دانستن بود و می پرسید.

هفده: رییس کلانتری، سرهنگ بود. خوش روی و بگو بخند. مرا به اتاقش برد. چندین نفر نیز آمدند. گوشی مرا آوردند و به رییس کلانتری دادند. جناب سرهنگ با خوش رویی از داستان تن پوشم پرسید. شتابزده برایش تعریف کردم. از من خواست آن را نزد خود نگه دارد که نپذیرفتم. گفتم: این تن پوش جزیی از اموال من است. و این خون هایی که رویش پاشیده شده سند است. دستور داد عکس های جلوی مجلس گوشی ام را پاک کنند. نخواستم اعتراض کنم. گوشی را دادند به مأمور جوانی و او عکس ها و فیلم های جلوی کانون و مجلس را پاک کرد. حیف شد. چه عکس های خوبی بودند. جناب سرهنگ اصرار کرد که یک چای بنوشم. و در همان حال پرسش هایی کرد که مرا به هزار توی مفسده ی برادران کشاند. در اتاق رییس کلانتری، دیگران نیز بودند. تا سخن من به وادیِ دزدی های کلان سپاه و شخصیتِ کودتاگر سپاه و دست های مخوف آقا مجتبی خامنه ای پای نهاد، جناب سرهنگ شتاب زده پرسید: چند تا بچه داری آقای نوری زاد ؟ گفتم: چهار تا.



ستاربهشتی .زندانی سیاسی را آزادکنید October 24, 2014 05:57 AM

آقای نوری زاد هر چه نوشتی هر چه گفتی درست بود و تمام مردم ایران می دانند صد در صد درست است جای حرف ندارد

گزارش یا اعتراض به این نظر


Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: