آدرس پست الکترونيک [email protected]









سه شنبه، 6 آبان ماه 1393 = 28-10 2014

نوری زاد: مردم در مجاورتِ به سیمِ آخر زدن اند

به وی گفتم: دوست من، ریحانه جباری را به جرم این که یکی را کشته، کشتند. اما آن که را که ستار بهشتی را کشت، آن که را که زهرا کاظمی را کشت، آن که را که جوانان ما را در کهریزک کشت، و آنانی را که عزیزان ما را در فاجعه ی قتل های زنجیره ای کشتند، وا نهاده اند. صرفاً به این دلیل که قرار نیست آدمکشان خود را بگیرند و بکشند. که اگر این کار را بکنند، فردا مگر مأموران آدم کش شان از اینان سفارش می پذیرند؟
******


محمد نوری زاد
ششم آبان نود و سه - تهران

یک: در راه به بیلبورد بسیار بزرگی بر خوردم که بر آن با خط درشت نوشته شده بود: جنگ ما، فتحِ فلسطین را به دنبال خواهد داشت. امام خمینی. با خود گفتم: کاش یکی پیدا می شد و از فتح قله های ادب می نوشت. بعد از سی و شش سال، به نقطه ای رسیده ایم که در شهرها و روستاهای ما بی ادبیِ رسمیِ حکومتی عربده می کشد. با قمه ای و کلتی و زنجیری و بطریِ اسیدی در دست، و ناسزاهایی بر زبان. بی ادبی ای که رگِ غیرتِ مردمان ما را تیغ زده تا بتواند رسماً دخترکان ما را به روسپیگری ببرد و با توزیع سهلِ مواد افیونی، جوانان ما را به خوابی تاریخی فرو برد تا این دو، چیزکی از غیرتِ ملی برای ما باقی نگذارند. مردمی که با افیونِ فتاوای آیت الله ها به خلسه ی تاریخی فرو شوند، حتماً با تماشای دخترکان روسپیِ سرزمین شان یک آه از نهادشان بر نمی جهد. بله، این است راز غارت شدگیِ ما. کجاست مرحوم شریعتی که می گفت: پای هیچ سند استعماری، امضای یک روحانی را نمی بینید؟! به شریعتی می گویم: اکنون برخیز تا ببینی هیچ سند استعماری ای نیست که امضای روحانیان ما پایش نباشد.

دو: مثل همیشه سر ساعت ده صبح به قدمگاه تازه ی خود رسیدم. یکی دو نفر در اطراف خانم ستوده ایستاده بودند. خانم ستوده با دیدنِ من گل از گلش شکفت و گفت: وقتی می آیید حس خوبی پیدا می کنم. دیروز نبودید. و خود ادامه داد: بله، شما روزهای زوج می آیید. و به عکس های آرش صادقی و امید علی نژادِ روی تن پوشم اشاره کرد و گفت: چه خوب که از این زندانیان یاد می کنید. و از مادر شوهرش گفت. این که: مادر رضا به تهران آمده. دیشب حرف از شما شد. پرسید آقای نوری زاد برای چه سپید می پوشد و پرچم به دست می گیرد؟ گفتم: بخاطر اموالی که سپاه از وی برده و پس نمی دهد. مادر رضا گفت: خب باید اموالش را بدهند و یک چیزی هم رویش بگذارند. به خانم ستوده گفتم: بله، قاعده همین است که این بانو فرموده. اینجا اما سرزمین بی قاعده است.

سه: مأمور کاپشن پوشِ همیشگی نیامده بود. به جای وی، یک مأمور کت و شلواریِ تیره پوستِ ریش دارِ چهل و دو سه ساله که پیراهن سیاهی به تن داشت از ما عکس و فیلم می گرفت. خانم ستوده به وی اعتراض کرد. که: شما اجازه ندارید از ما عکس بگیرید مگر این که اجازه بگیرید. مأمور کت و شلواری بی اعتنا به اعتراض خانم ستوده به انجام مأموریتش پرداخت. سرآخر گفت: شما با همه عکس می گیری چرا از عکس گرفتنِ من ناراحتی. به مأمور تیره پوست گفتم: خب پس اجازه بدهید من هم از شما یک عکس یادگاری بگیرم. این را که گفتم، راهش را کشید و رفت. این مأمور تیره پوست، چپ و راست عکس می گرفت و فیلم می گرفت و در همان حوالی حضور داشت تا پایان. با این کارش، مثلاً به تنِ دوستانی که به دیدن ما می آمدند رعشه می انداخت. بی آنکه بداند: کار از این شوخی ها گذشته و آنچه که نباید اتفاق می افتاد، افتاده. ترساندنِ مردمی که در مجاورتِ " به سیمِ آخر زدن اند " یک شوخی بیش نیست.

چهار: کم کم بازار ما رونق گرفت. عده ای آمدند و در اطراف ما حضور پیدا کردند. مأمور کاپشن پوشِ همیشگی آمد و با اشاره به پیراهن آستین کوتاهم گفت: سرما نخوری یک وقت؟ مردم را نشانش دادم و گفتم: گرمای حضور این دوستان مرا گرم می کند. پرسید: دیروز نبودی؟! گفتم: روزهای زوج می آیم. روزهای فرد چه؟ به کارهایم می رسم. ایده ی بدی نیست.

پنج: قدم زدن مقابل درِ ورودیِ کانون وکلا این فایده را دارد که ما هم وکلا را می بینیم و هم مردمِ زخمی را. مردمی که به دلیلی زخم خورده اند و با پرونده ها و کیف ها به اینجا می آیند تا مگر راه چاره ای بجویند. یک وکیل جوان و لاغر که ریشش را فرم داده بود و یکجاها را باریک کرده بود و جاهایی را وانهاده بود، به کلمه ی الله روی تن پوشم اشاره کرد و گفت: پسندیده نیست که شما اسم الله را بر نشیمنگاه خود نوشته اید. منظورش اسم روح الله حسینیان بود. باید بهانه ای برای اعتراض می یافت. گفتم: اگر جعفر بود یا حسن یا حسین یا سوسن ایرادی نداشت؟ گفت: عرفِ جامعه را باید پذیرفت. پرسیدم: اگر چه این عرف ناجور و ناپسند باشد؟ گفتم: این روح الله حسینیان یک آدمکش است اما همین اکنون در مجلس نشسته است. گفت: من کاری به شخصیت وی ندارم که آدم کشته یا نکشته، بل اشاره ام به الله است.

پارچه ی سیاهی را که به مناسبت محرم به دیوار کانون نصب کرده بودند نشانش دادم و پرسیدم: این هم یک عرف است. مگر نه؟ گفت: بله. گفتم: ما برای چه سیاه می پوشیم و برای امام حسین برسر و سینه می زنیم در حالی که یزید ها و خولی ها و شمرها بیخ گوشمان هستند و مثل چی آدم می کشند و مثل چی غارت می کنند؟ گفتم: هر عرفی پذیرفتنی نیست. گاه عرف ها، هستند تا به ضخامت جهل ما بیفزایند. حاضر نشد با هم عکس بگیریم. به او حق دادم. نباید پروانه ی وکالتش بخاطر یک عکس با نوری زاد لغو می شد.

شش: نعمتی - همو که سایه به سایه ی من و در حمایت از من تا کلانتری آمده بود و خود از یک وکیلِ خائن ضربه خورده است - شاهد بحث من با وکیل جوان بود. نوشته ای از پرونده اش را بیرون کشید و به دست او داد و گفت: این رابخوانید تا ببینید عرف که هیچ، عینِ قانون را چگونه لجن مال می کنند. وکیل جوان در نوشته فرو شد. ایستاده بود اما شوکِ نوشته باعث شد بنشیند.

هفت: یک وکیل کت و شلواری که هم سن خودم بود آمد و ابراز محبت کرد و این شعر حافظ را برایم خواند: کاغذین جامه به خونابه بشویم که فلک / رهنمونیم به پای عَلَمِ داد نکرد. گفت: این شعر حافظ، کارکردش همین الآن است. اجازه گرفت تا عکسی بگیرد. اهل قزوین بود.

هشت: دو مأمور کاپشن پوش و تیره پوست، به عکسی یا نوشته ای در گوشی تلفن نگاه می کردند و غش غش می خندیدند. جناب سرگرد روزهای پیش نیامده بود. بجایش اما جناب سرگردی آمده بود لاغر و ریش دار. این جناب سرگرد در گوشه ای ایستاده بود و با کسی سخن نمی گفت. اتومبیل پلیس که سربازی پشت فرمانش نشسته بود، مقابل کانون دیده می شد.

نه: محسن شجاع آمد. گفت: دوست ندارم اموال شما را پس بدهند. چرا که می ترسم این حرکت ناتمام بماند. و گفت: شما حرکتی را شروع کرده اید که بسیاری را به شوق آورده. گفتم: اگر اموال مرا پس بدهند، به سفرهایم ادامه می دهم. به ایلام می روم. بعدش به سیستان و بلوچستان. و می نویسم. گفتم: شاید نویسنده ای از نوشتن لذت ببرد، من اما با هر نوشته خود را شخم می زنم و می فرسایم. گفتم: من در این نوشته ها امانت دارِ مردم ام. من نباید چیزی را اضافه بگویم یا با کم گویی از کنارش عبور کنم. و همین امانت داری است که می فرسایدم. و مثالی برایش زدم: دیروز یکی برای من نوشته بود چرا در توصیف فلان وکیل او را " قامت کوتاه " توصیف کرده اید؟ برایش نوشتم: کوتاهی فکر عیب است، نه کوتاهیِ قامت. که من و شما اراده و اختیاری در آن نداریم.

ده: پهلوانی بلند بالا و رشید و زیبا روی آمد. اسمش؟ افشین. این افشین با قد و قامت پهلوانی اش، دلی دارد بقدر دلِ گنجشک. وی، یک بار دیگر نیز به دیدن من آمده بود. سالها در اتریش زندگی می کرده و متخصص سیستم ها و دستگاههای انرژی خورشیدی است. به ایران می آید و با بانویی ازدواج می کند و با هم به اتریش می روند. همسرش همین که اقامت اتریش را می گیرد، با کلی پول و اجناس قیمتی غیبش می زند. بردمش پیش خانم ستوده و گفتم خانم ستوده این پهلوان را ببینید که چگونه توسط یک بانو زمین خورده؟ خانم ستوده وقتی داستان پهلوان را شنید متأثر شد و گفت: آن سوتر از این داستان، ما باید به این نکته فرو شویم که چرا عده ای به هر شکل ممکن می خواهند خود را به آن سوی مرزها پرتاب کنند و از زندگی در اینجا خلاص شوند! به پهلوان افشینِ دل گنجشکی گفتم: آن بانویی که تو را رها کرده، آیا می تواند بهتر از تو را پیدا کند؟

پهلوان افشین با افسوس از دورنمای وطنش گفت: معمولاً به مسافرانی که می خواهند به جایی سفر کنند می گویند: خوش بگذرد. اما به مسافرانی که قصد سفر به ایران دارند می گویند: مراقب باشید. و گفت: با کلی تخصص آمده ام به ایران و اداره به اداره رفته ام تا مگر به مسئولان بفهمانم که ما می توانیم با صرف هزینه ای معقول، هم سوخت مان را ذخیره کنیم و هم از تابش آفتاب فراوانی که داریم، کلی انرژی بگیریم. افشین گفت: دریغ از یک سخن درست. به هر کجا که رفته ام همگی یک پاسخ می دهند. این که: ما به این جور چیزها پول نمی دهیم.

بانو ستوده به افشین گفت: در اینجا پول برای تخریب دارند. و گفت: روزی که مردم آمدند تا جلوی وزارت کشور بایستند و به فاجعه ی اسید پاشی اعتراض کنند، من دیدم که برای بردن مردم کامیون آورده بودند. و تأکید کرد: کامیون برای بردن مردم. و گفت: مردمِ ما خیلی خود داری می کنند تا درگیری ای صورت نپذیرد. و گفت: یک کارمند را - چه مسلمان چه غیر مسلمان - صرفاً بخاطر اعتراضش می گیرند و پولی را که بابت بازنشستگی پرداخت کرده بالا می کشند. و با اندوه گفت: بابا این پولی است که یک کارگر یک کارمند ماه به ماه پرداخته تا یک روز در پیری به کارش بیاید. این پول را چرا بالا می کشید؟

یازده: وکیل " قامت کوتاه " آمد و لبخند و محبتش را با من در میان نهاد. به وی گفتم: یکی از دوستان شما به من ایراد گرفته که چرا شما را با قامت کوتاهتان توصیف کرده ام. گفت: من شما را می شناسم. وقت و حوصله و اعصاب تان را برای اینجور چیزها تلف نکیند. و شعری خواند: به پتکی گفت سندان ای ستمگر/ چرا می کوبیم اخگر به پیکر. بگفتا هر کسی را جنبشی نیست / بکوبندش چنین همواره بر سر.

دوازده: دوستی آمد خوش روی و خندان. این مرد خوش روی که اصالتاً شمالی است یک چند باری نیز در قدمگاه لانه ی جاسوسی به دیدنم آمده بود. آمد و خنده های نمکینش را به من هدیه داد. این مرد خوش روی تا پایان با ما بود.

سیزده: مأمور تیره پوست رفت سراغ جوانی که از ما عکس گرفته بود و عکس هایش را وارسی کرد. نگران این بود که مبادا از خود وی عکسی گرفته باشد.

چهارده: یک وکیل شصت هفتاد ساله ایستاده بود در کناری و به ما می نگریست. گفت: من پیش از انقلاب قاضی بودم. اکنون وکیلم. گفت: قاضی نه هرکسی است که بشود مومش کرد. شوربختانه قاضیانِ امروز عمدتاً موم و بی ادب اند. وگفت: من با این سن و سال رفته ام پیش یک قاضی. می بینم با تلفنش دارد صحبت می کند. بجای این که مرا با ادب به نشستن فرا بخواند یا با ادب بخواهد که در بیرون منتظر بمانم، با چهره ای بر افروخته و با پرتاب دستش مرا به بیرون رفتن تحکم می کند. جوانی کت و شلواری آمد و با من عکس گرفت و در باره ی کانون وکلا صحبت کرد. کار آموز بود و در همین کانون دوره می دید. گفت: برای تأیید من، مرا فرستادند به اداره ای که یک روحانی مسئولش بود. این روحانی به من می گوید: شما را تأیید نمی کنیم. چرا؟ چون خواهر شما مانتویی است. و گفت: با همین یک جمله، مسیر تحصیل و زندگی مرا به ته یک دره انداخته اند.

پانزده: خواهر ستار بهشتی زنگ زد که همین پنجشنبه سالگرد ستار است و شما باید بجای پدر در مجلس ما باشید و پدری کنید. گفت: ناهار منزل مادر هستیم و ساعت دو و نیم می رویم سرِ مزار. گفتم: چشم.

شانزده: دو نفر از شاگردان محمد علی طاهری آمدند. دیروز رفته بودند سرِ مزار ریحانه جباری. عکس هایی از ریحانه و محمد علی طاهری را با خود آورده بودند. خودشان صلاح را در این دیدند که برای بالا گرفتن عکس ها از خانم ستوده اجازه بگیرند. منصرف شدند. همانجا ماندند بی آنکه عکسی بالا بگیرند.

هفده: مرد جوان پت و پهنی که بسیار خوش روی بود و چندین بار در قدمگاه اطلاعات به دیدنم آمده بود ، آمد و مرا در آغوش گرفت. می گویم: دوستی های زلال، چه راحت قابل شناسایی اند. این مرد پت و پهن دوست داشتنی، سالهاست که در بلژیک ساکن است. در آنجا شرکتی دارد و به انتقال برق از جایی به جایی مشغول است. می گفت: چندین سال پیش از یکی که پولم را بالا کشیده بود شکایت کردم. کارم کشید به اتاق یک قاضی. قاضی در اتاقش داشت برای یکی خاطره ای تعریف می کرد .

خاطره ی قاضی این بود: طرف، برای من شاخ و شانه می کشید. کلتم را در آوردم و به طرفش گرفتم و گفتم بزنم چند تا گلوله شیاف کنم توی مقعدت تا بفهمی با کی طرفی؟ مرد پت و پهن گفت: تا این را از قاضی شنیدم، دانستم که من در آن پرونده به جایی نخواهم رسید. می گفت: ما باید مثل نهنگ ها بزنیم به ساحل. می گفت: از شعارهای شریعتی یکی این بود: آزادی، برابری، برادری. بعد که رفتم فرانسه، دیدم از یک قرن پیش روی تمام سکه ها و اسکناس ها همین را نوشته اند. آزادی، برابری، برادری. گفت: کتاب نبرد من بقلم هیتلر را بخوانید و در تمام این کتاب بجای مردم آلمان، اسلام بگذارید. می بینید عیناً انگار برای همین روزهای حکومت اسلامی نوشته شده. زور در تک تک راهکارهای هیتلر حضوری حتمی دارد. در آنجا به اسم مردم آلمان و در اینجا به اسم اسلام.

هجده: سرو صدایی برخاست. محسن شجاع و مرد خوش روی شمالی داشتند با مأمور تیره پوست مشاجره می کردند. عکس گرفتن های خارج از قاعده ی مرد مأمور آنها را به اعتراض وا داشته بود. مرد خوش روی به مرد مأمور می گفت: چی را می خواهی با این عکس ها ثابت کنی؟ تو توی همین نیم ساعت دو تا آلبوم از ما عکس گرفته ای. مرد پت و پهن با نگاه به مأمور تیره پوست گفت: به قول مرضیه برومند، در این هِرت آباد بی صاحب، هرکسی کار خودش را می کند.

نوزده: مردی شصت و هفت هشت ساله که سبیلی جانانه و پر پشت داشت، با پوشه ای در دست از کانون وکلا بیرون آمد و در کنار من ایستاد. اهل کنگاور بود. کمی که به رفت و آمد و به تن پوش من نگریست، جلو آمد و پرسید: سپاه اموالتان را برده؟ گفتم: بله. دست برد و پوشه اش را واگشود و یک به یک مدارکش را نشانم داد و گفت: من وکیل بودم. سی و یک سال پروانه ی وکالت مرا باطل کردند. سی و یک سال پیگیری کردم و سرانجام توانستم پروانه ی باطل شده ام را احیاء کنم. یک هفته ای از این سی و یک سال نگذشته بود که به خانه رفتم و با جنازه ی غرقِ به خون همسرم مواجه شدم. بیست و هفت ضربه ی چاقو به او زده بودند. عکسی را که دوربینِ نصب شده بر خانه ی همسایه گرفته بود در آورد و نشانم داد. مردی در حال فرار از خانه بود. گفت: این مرد را با پیگیری های توانفرسا شناسایی کردم. چگونه؟ رد تلفنی را که به من زده بود و تهدیدم کرده بود گرفتم. دانستم با یک کارت تلفن و از باجه ی عمومی به من زنگ زده. پرینت تلفنش را با مشقت گرفتم.

مرد کنگاوری آهی از درد کشید و پرینت تلفن ها را نشانم داد. زیر بعضی از شماره ها با ماژیک زرد رنگی خط کشیده بود. گفت: به این شماره نگاه کنید. این شماره در اینجا به من زنگ زده و همین شماره هفت بار با اداره ی اطلاعات کنگاور تماس گرفته. و گفت: رفتم اداره ی اطلاعات کنگاور. هرچه گفتم: این مردی که هفت بار با شما تماس گرفته همان است که مرا تهدید کرده و احتمالاً همان است که همسر مرا کشته.... مرد کنگاوری گفت: دریغ از یک قدم همراهی. به وی گفتم: دوست من، ریحانه جباری را به جرم این که یکی را کشته، کشتند. اما آن که را که ستار بهشتی را کشت، آن که را که زهرا کاظمی را کشت، آن که را که جوانان ما را در کهریزک کشت، و آنانی را که عزیزان ما را در فاجعه ی قتل های زنجیره ای کشتند، وا نهاده اند. صرفاً به این دلیل که قرار نیست آدمکشان خود را بگیرند و بکشند. که اگر این کار را بکنند، فردا مگر مأموران آدم کش شان از اینان سفارش می پذیرند؟

بیست: یک مرد لاغر آمد و ایستاد به تماشا. باب صحبت را وا گشود. با این اصرار که: شما مشکوکید. گفتم: چرا مشکوکم دوست من؟ گفت: برای این که اگر همین کار شما را من بکنم نابودم می کنند. گفتم: من هم می گویم خود شما مشکوکید. خندید و گفت: من چرا؟ گفتم: بخاطر سکوت تان. گفتم: دزدان و آدم کشانی به خانه ی ما هجوم آورده اند. زده اند و کشته اند و دزدیده اند. حالا من که به این آدمکشان اعتراض می کنم مشکوکم اما شما که سکوت کرده اید و به چشم خودتان می بینید که اینها می زنند و می کشند و می دزدند مشکوک نیستید؟

بیست و یک: یک مرد جوان کت و شلواری که احتمالاً وکیل بود، آمد و به لفظ داعشیِ تن پوشم اعتراض کرد. این که: روح الله حسینیان در کدام دادگاه به داعشی بودن محکوم شده که شما سرِ خود این لفظ را برای وی بکار برده اید؟ گفتم: گرچه آقای روح الله حسینیان بنا به گفته ی خودش یک آدم کش است، اما داعشی بودن، یک " خوی" است. خصلتی که نه قانون می شناسد و نه حقی برای مردم قائل است. می زند و می کشد و غارت می کند و به کسی و دستگاهی نیز پاسخگو نیست. گفتم: همین که رهبر ما به ازای این همه مسئولیتی که دارد به هیچ دستگاهی و به هیچ بنی بشری پاسخگو نیست و بی اراده ی مردم پول مردم را بر می دارد و به هرکجا می بخشد، این خوی، در همان امتداد معنا می شود. مردی آمد و رویم را بوسید و دم گوشم گفت: من برادر سه شهیدم. دمت گرم.

بیست و دو: سرعت اینترنت به یمن زحمت برادران آنچنان کم است که نتوانستم عکس های خوبی را که گرفته بودم تقدیمتان کنم. می گویم: این برادران خودشان زن و بچه و ناموس که دارند. پس چگونه است که برای زن و بچه و ناموس مردم پارازیت های فرهنگی گسیل می کنند؟ حالا می گوییم: اسید پاشی های فرهنگیِ برادران مرتبط به کنار. چهار شنبه شب، مصاحبه ای دارم با برنامه ی افق صدای آمریکا. قرار شده در باره ی فاجعه ی اسید پاشی صحبت کنیم. اگر که بتوانیم صحبت کنیم.



Matab October 28, 2014 05:59 PM

جناب نوریزاد خسته نباشد و دمتان گرم گرم، امیدواریم راهتان ادامه و با پیروزی خاتمه، بنده از کار و نوشته شما امید پیدا میکنم و این امید را در من زنده میکند که ی روز مردم راه خودشان را پیدا میکنند و این جناتاکاران و غارتگران را به زباله میریزند و عدالت و آزادی رو جاینشین ان میکنند به امید ان روز که دیر نیست دورود بر شما از بینندگان شما در TV امریکا

گزارش یا اعتراض به این نظر


Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: