آدرس پست الکترونيک [email protected]









پنجشنبه، 8 آبان ماه 1393 = 30-10 2014

نوری زاد: کلیددار (روحانی) از خود اختیاری ندارد

مردی به داخل کانون می رفت و برای رفتن پا به پا می شد اما دوست داشت سخنی را که در گلو داشت بگوید و برود. سرانجام فرصتی یافت و گفت: خاتمی بعدِ هشت سال چی گفت؟ گفت: من یک گاری چی بودم. اصلاح کردم و گفتم: تدارکاتچی. گفت: فرقی نمی کند. گاریچی و تدارکاتچی یکی اند. و ادامه داد: احمدی نژاد چی گفت؟ گفت: من نوکری ام که تمام بشود می روم. این مرد پرسید: فکر می کنید روحانی بعدِ هشت سال چه بگوید؟ گفتم: ایشان کلید دار است. کلید دار هم از خود اختیاری ندارد. بگویند دری را وا کن، وا می کند. و اگر بگویند ببند، می بندد. درست در امتداد همان دو تایی که شما مثال آوردید.
******

محمد نوری زاد
هشتم آبان نود و سه - تهران


یک: تن پوشم را به تن می کردم که دیدم مردی خوش تیپ و خوش لباس با کراواتی مشکی و کت و شلواری شیک و سن و سالی حدود چهل و چهار پنج سال آمد و خریدارانه نگاهی به من کرد و با تکانِ سر سلامی گفت و رفت. آخرین بندهای تن پوشم را که می بستم، دیدم همو با کاغذی لوله شده در دست باز آمد و دست داد و از خود گفت: امروز رفته بودم استعفا بدهم قبول نکردند. از من اصرار و از آنها انکار. هرچه می گفتم آقایان، با این وضعیتی که در حوزه ی حرفه ای ما پدید آمده، من روحیه ی کارکردن ندارم، می گفتند این استعفا ممکن است به یک جریان سیاسی بَدل شود و شورشی پدید آورد. خلاصه قبول نکردند و گفتند ما حاضریم خانم ستوده را در همین کانون وکلا دعوت به همکاری کنیم با حقوق ماهیانه ی خوب تا این سه سالی که پروانه ی وکالتش لغو شده سپری شود.

گفتم: کانون وکلا چه جفا کارانه اعتراض خانم ستوده را به حقوق ماهیانه تنزل داده. و پرسیدم: شما آیا وکیل هستید؟ گفت: بله. و کاغذ لوله شده اش را واگشود و خواند: من فلانی، وکیل، بخاطر جفایی که به همکارمان سرکار خانم نسرین ستوده شده، از وکالت استعفا می دهم و .... بر شانه اش بوسه زدم و گفتم: این ها را به خانم ستوده گفته اید؟ گفت: نه، داشتم می رفتم که شما را دیدم و برگشتم. در این هنگام آقای خندان آمد با رویی گشاده. وکیل خوش تیپ را به وی معرفی کردم و گفتم: این دوست شریف ما، بخاطر جفایی که به همسر شما شده، رفته و استعفا داده بی آنکه این همدلیِ حرفه ای اش را حتی به خانم ستوده گفته باشد.

دو: آقای خندان عجله داشت. تشکر کرد و رفت. من و وکیل خوش تیپ رفتیم به سمت کانون وکلا که فاصله ی چندانی با ما نداشت. عده ای به شوق خانم ستوده آمده و در آنجا اجتماع کرده بودند. احتمالاً جرم همه ی شان این ها بود: اجتماع و تبانی، تبلیغ علیه نظام، تشویش اذهان عمومی، تجمع به قصدِ اقدام علیه امنیت ملی، برگزاریِ تجمعِ بدون مجوز، همکاری با دول متخاصمه، جاسوس، منافق، و....

بعد از سلام و علیک با حاضران، به خانم ستوده گفتم: این دوست خوش تیپ ما، به کاری بزرگ دست برده و برای همدلی با شما و به خاطر ظلمی که به شما شده رفته و استعفا داده. خانم ستوده از مرد خوش تیپ پرسید: شما وکیل هستید؟ بله. این دو وکیل، کمی از جمع فاصله گرفتند تا با هم صحبت کنند. مرد خوش تیپ را به حاضران نشان دادم و گفتم: برای وکیل شدن، راه های پر پیچ و خمی را باید پیمود. این مرد، وکیل پایه ی یک است. رفته و بخاطر ظلمی که به خانم ستوده شده، از وکالت استعفا داده است. و عجبا که این حرکتش را که حرکتی بسیار با شکوه است، به خانم ستوده نگفته بود و داشت می رفت که من بازش گرداندم. مرد خوش تیپ برای خدا حافظی جلو آمد. همگان برایش کف زدیم.

سه: در جمع، آقای نعمتی بود و آقای مفتی زاده و محسن شجاع و فرجاد که این فرجاد از روز نخست در اینجا بوده پای کار. پهلوان افشینِ آمده از اتریش با شاخه گلی سپید آمد و دست داد. خانم ستوده را نشانش دادم و گفتم: گل رُزِ شما برازنده ی خانم ستوده است. رفت به جمع بانوانی که با خانم ستوده صحبت می کردند.

چهار: در میان جمع، مردی بود شصت ساله و فربه در ناحیه ی شکم. صدایش تیز و برنده و بلند بود. جوری که اگر بنا بر بلند گویی داشت، بلند گو بود برای خودش. سر و وضع نامرتبش نشان از به هم ریختگی اوضاع مالی اش داشت. با دیدن من چه شوقی به صورت دواند. دستم را فشرد و گفت: من از همین امروز پا به پای شما هستم تا قیامت. و گفت: تا این رژیم را ساقط نکنم یا به محاکمه اش نکشانم آرام نمی گیرم. و تأکید کرد: پا به پای شما در کنار شما هستم از همین الآن. مرد بلند گو آنچنان با استحکام سخن گفت که من احتمال دادم مثل نعمتی از فردا به جمع ما خواهد پیوست و بیرقی بالا خواهد گرفت. به من می گفت: تو دمبِ این ها را وجب کرده ای و می دانی چه کفتارهایی هستند این بی شرف ها. به قول خودش پنج کیلو پرونده در خانه داشت. مغازه ی مرد بلند گو را که تنها محل در آمدش بود مصادره کرده بودند و اکنون با یک پراید مسافر کشی می کرد.

پنج: خانم ستوده با نگاه به عکس های تن پوشم به شوق آمد. یکی از دو عکس را نشان داد و گفت: این فاران است. ما با هم در زندان بودیم. بله، عکس ها، یکی از کامران رحیمیان بود با آرتین چهار ساله، و دیگری از فاران حسامی بود با همان آرتین چهار ساله. این زن و شوهر بهایی به جرم تدریسِ درس هایی مثل فیزیک و شیمی و روانشناسی سال هاست که در زندان اند و کودک شان را مادر بزرگ نگهداری می کند. زندانی کردن این زوج، یکی از اوج های شقاوت حاکمان اسلامی است. عکس پشتی؟ جناب حجة الاسلام و المسلمین حضرت حاج آقا شیخ حیدر مصلحی وزیر سابق اطلاعات و همدستِ دزدی های بابک زنجانی که البته این جناب خط اصلیِ دزدی ها را از جناب مجتبی خامنه ای می گرفته و چون تاریخ مصرفش تمام شده فعلاً به زیر بخیه برده اندش و پرونده ای برایش آراسته اند تا جناب مجتبی خامنه ای از تیر رسِ دزدی های بابک زنجانی در امان بماند.

شش: مردی چهل و یکی دو ساله با قامتی کوتاه و صورتی خواستنی و کت و شلواری سرمه ای که جانانه شاداب و نیک سخن و فهمیده به نظر می رسید، از شازند اراک آمده بود به دیدن ما و نیامده بیرق خانم ستوده را گرفته و بالا برده بود. مرد نیک سخن نوشته ای با خود آورده بود و به پشت بیرق خانم ستوده چسبانده بود با این جمله: قلم اگر از بیداد ننویسد، قلم باد. این مردِ نیک سخن پیشتر برای من این شعرگونه را فرستاده بود: من تو را شنیده ام، من تو را دیده ام، من تو را می شناسم، پس مرا بشنو: مادرت از برای چنین ظلمتی نور زاییده است.

مرد نیک سخن، وکیل بود. از سال 88 پروانه ی وکالتش را به حالت تعلیق در آورده اند. مدتی باز داشت بوده و حالا به قول خودش با سند آزاد است. این مرد چه نکته سنج بود و نیک نگر. می گفت: ایران هرگز این همه پادشاه به خود ندیده است. بشمارید، هزاران هزار دزدِ نگرفته دارد این سرزمین. یا می گفت: از انقلاب مان آنقدر صادر کردیم که دیگر چیزی برای خودمان نماند.

هفت: مردی چهل و پنج ساله و خوش صورت و کت و شلواری با موهایی که سپیدی اش خودی نشان می داد، با احترام ایستاد به ایراد گرفتن که: شما چرا همه اش حاکمیت را نقد می کنید و از نقد اصلاح طلبان پرهیز می کنید؟ و گفت: خیانتی که خاتمی به این مملکت کرد همان خیانتی است که احمدی نژاد کرد. شما اما هیچ از خاتمی و آن هشت سالی که آن همه اشتیاق و آرزوی مردم تباه شد و رفت نمی نویسید و مرتب بند کرده اید به حاکمیت. اگر نمی گذاشتند خاتمی کار بکند، چرا استعفا نداد؟ چرا آن همه ذوق و شوق مردم را به هیچ گرفت؟

گفتم: هر کسی روحیه ای دارد که این روحیه، تا یک جاهایی می تواند او را پیش ببرد. آقای خاتمی اگر استعفا می داد و کشور را به دلِ تبعاتِ این استعفا می بُرد، باید مثل آقای میر حسین موسوی پای مخاطراتش می ایستاد. خود خاتمی می گوید من یزدی ام. و به ترسش اشاره می کند. آقای خاتمی مثل آقای موسوی شجاع نیست. و گفتم: من اما اولویت ها را در نظر می گیرم. الآن دستِ کی بیخ گلویمان را می فشرد؟ ما ابتدا باید این دستِ بیخِ گلو را پس برانیم تا نفسی برای نقد گذشته داشته باشیم. یکی از حاضران گفت: آقای نوری زاد کسانی را نقد می کند که در رأس قدرت اند. که اگر آقای خاتمی بر سر قدرت بود، وی را نقد می کرد.

هشت: مردی لاغر و هفتاد ساله و قامت بلند و کاپشن پوش به داخل کانون می رفت و برای رفتن پا به پا می شد اما دوست داشت سخنی را که در گلو داشت بگوید و برود. سرانجام فرصتی یافت و گفت: خاتمی بعدِ هشت سال چی گفت؟ گفت: من یک گاری چی بودم. اصلاح کردم و گفتم: تدارکاتچی. گفت: فرقی نمی کند. گاریچی و تدارکاتچی یکی اند. و ادامه داد: احمدی نژاد چی گفت؟ گفت: من نوکری ام که تمام بشود می روم. پیرمرد لاغر راه افتاد به طرف درِ ورودیِ کانون و پرسید: فکر می کنید روحانی بعدِ هشت سال چه بگوید؟ گفتم: ایشان کلید دار است. کلید دار هم از خود اختیاری ندارد. بگویند دری را وا کن، وا می کند. و اگر بگویند ببند، می بندد. درست در امتداد همان دو تایی که شما مثال آوردید.

نه: جوانی که از کرج آمده بود گفت: ما گرفتار یک جور استبداد مردمی هستیم. شما چرا نقد مردم را وا نهاده اید؟ گفتم: نقد مردم به درازنایِ آرامش نیازمند است. اولویتِ نخستِ من نقد حاکمانی است که با ولعِ تمام می دزدند و بی واهمه آدم می کشند و آشکارا دروغ می گویند و از جانب خدا مردم را فریب می دهند.

ده: بانوی جوانی که وی نیز از کرج آمده بود گفت: من به شوق شما و خانم ستوده به اینجا آمده ام. پرسید: راز این که ما می ترسیم در چیست؟ ماها جرأت و عرضه ی تجمع بخاطر یک آسیب یا یک درخواست مدنی را نداریم. گفتم: دخترم، علت های ترس اینهاست: جان، مال، آبرو، شغل و موقعیت و تحصیل، زندان. و گفتم: هر یک از ما به یکی از این پارامترها یا حتی به همه ی آنها مبتلاییم. و گفتم: میوه ی اعتراضِ مردم اکنون کال است. وقتش که برسد، همه ی مردم این عامل های ترس را زیر پا می گذارند.

یازده: یک بانوی کاملاً محجبه و جوان و برازنده آمد و بر پله ای ایستاد و تیز به نوشته ها و عکس های تن پوشم نگریست. اشتیاقش را که دیدم، یک به یکِ نوشته ها و عکس ها را با انگشت نشانش دادم و گفتم: سپاه بیش از سه سال است که اموال حرفه ای مرا برده و پس نمی دهد. از مجاریِ قانونی اقدام کرده ام اما به نتیجه نرسیده ام. قاضیِ دادسرا رسماً به من می گوید: ما زورمان به سپاه نمی رسد. این عکس هاهم زن و مردی را نشان می دهند که کودکی را در کنار و آغوش دارند. این زن و مرد، زن و شوهرند و این کودک نیز فرزندشان است. این زن و شوهر به جرم تدریس فیزیک و شیمی و رانشناسی در زندان اند. چرا؟ چون آیت الله های جا مانده در هشتصد سالِ پیشِ تاریخ، بهاییان را نجس می دانند و اجازه نمی دهند به دانشگاه بروند و در جایی استخدام شوند. اینها خودشان در خانه های هم، جوان ها را درس می دهند. به این خاطر، این دو نفر را و خیلی های دیگر را گرفته اند و زندانی کرده اند. به پشت چرخیدم و گفتم: این آقا را هم که احتمالاً می شناسید!؟

بانوی محجبه که سخت طرفدار نظام بود، در آمد که: ممکن است در یک سیستم قضایی حقی نا بحق شود اما همه اش که نا بحق نیست. شما چرا این عکس ها و این نوشته ها را عمده کرده اید؟ و پرسید: حالا چه ربطی هست بین اموال شما و این عکس ها؟ گفتم: یک امر مشترک بین اموال برده شده ی من و زندانی شدنِ اینها هست. و آن: ظلم است. بانوی محجبه سخت به دفاع پرداخت که نخیر اینچنین نیست. گفتم: حتی اموالِ برده شده ی من و زندانی شدنِ این زن و شوهر ربط وثیقی دارد با اسید پاشی های اصفهان. بانوی محجبه گفت: شما اگر چهار تا اسید پاشی را در ایران عمده می کنید، در انگلستان دویست تا اسید پاشی بوده در همین چند سال گذشته. گفتم: اگر هم به آمار شما اعتماد کنیم، در انگلستان، اسید پاشان به هنگام شکستن بطری اسید بر سرِ کسی، یا حسین و یا زهرا نگفته اند. و به اسم اسلام دودمان کسی را به باد نداده اند.

دوازده: مرد بلند گویی که تا اینجا ساکت بود، به عتراض در آمد و صدا در داد و همه ی آن حوالی را به زیر چترِ بلند گوی خود برد. جوری که خانم ستوده جلو آمد و به وی تذکر آیین نامه ای داد و گفت: ما بنا نداریم در اینجا سر و صدا بکنیم. آرام باشید. و مرد بلند گویی، سیستم را برای یک اعتراض متداول تنظیم کرد.

سیزده: یک وکیل پنجاه ساله ی حزب اللهی که کت و شلواری خاکستری و پیراهنی مشکی به تن داشت و ته ریشی به صورت، آمد و شمرده شمرده با من سخن گفت و با هر سخن انگشت نشانه اش را بر نقطه ای از تن پوشم فشرد برای تأکید. عمده ی سخنش این تک جمله بود: سپاه که احتیاجی به کامپیوترها و اموال شما ندارد. و ادامه می داد: حتماً مشکل امنیتی داشته اند اموال شما. هر چه من پر پر می زدم: یک کامپیوتر اگر هم مشکل امنیتی داشته باشد، این مشکل امنیتی به حافظه اش مربوط است نه پوسته اش. حافظه اش را خالی می کردند و پوسته اش را به من بر می گرداندند، فایده نداشت که نداشت. وکیلِ تک جمله با هر سخنی که از من و از اطرافیان می شنید، باز می گشت به همان یک جمله ی اسیدی اش: سپاه که به اموال شما احتیاجی ندارد.

ناچار به این مثال ساده متوسل شدم: بفرض که یک آدم ثروتمند با شما خصومت دارد و می داند که شما در جیب کت تان یک سند مهم دارید. می آید و کت شما را به زور از تن شما در می آورد. و گفتم: عیبی ندارد اگر شما به او بگویید: سندش را بردارید و کتش را به من برگردانید. وکیلِ تک جمله، که گویا به همان تک جمله دخیل بسته بود، از ریلِ " سپاه که احتیاجی به کامپیوتر شما ندارد" پایین نیامد که نیامد. اینجا بود که حوصله ی مرد بلند گویی سر رفت و سیستم را روشن کرد و نعره ای بر سر وکیل تک جمله فرو ریخت که من به سمتِ نگاه هراسان خانم ستوده سر چرخاندم. شوربختانه نعره ی مرد بلند گویی نیز وکیل تک جمله ای را از تکرار همان یک جمله باز نداشت. وی میخش را بر یک نقطه از کره ی زمین کوفته بود و می گفت: اینجا وسط زمین است. و دلیل می آورد که: اگر قبول ندارید، مترش کنید!

چهارده: یک جوان خوش روی و پر تحرک و کت مخملی آمد و بوسه ای داد و بوسه ای گرفت و سلام و علیکی نیز با خانم ستوده کرد و تیز رفت به داخل کانون وکلا. ده دقیقه ی بعد باز آمد و گفت: رفتم و پرسیدم اتاق رییس کانون کجاست. اتاقی را نشانم دادند. در زدم رفتم تو. به رییس گفتم: من آمده ام به عنوان یک شهروند، نسبت به لغو پروانه ی وکالت خانم ستوده اعتراض کنم و از شما نیز شکایت. این هم نامه ام. یا به نامه ام ترتیب اثر می دهید یا زنگ بزنید بیایند مرا ببرند. رییس یک نگاهی به من انداخت و گفت: برو و شر درست مکن. جوان مخملی فلسفه خوانده بود و سری پر شور داشت.

پانزده: مرد تک جمله ای مرا به کناری خواند و گوشی اش را دم گوشم گرفت و گفت: این را بشنو! صدای مردی بود که کلمه هایی آشنا بر زبان می آورد. کمی که گذشت دانستم یکی از نامه های من است به رهبری با صدای مردی که نمی شناختمش و شمرده شمرده نامه را می خواند و پیش می رفت. مرد تک جمله ای باز با هر جمله انگشت ناشانه اش را بر نقطه ای از تن پوشم فشرد و گفت: من این فایل صوتی را برای دویست نفر از سرداران سپاه فرستاده ام. آنها هم برای دوستانشان. نوری زاد، جمع کن این بساط را. این لباس را از تنت در بیاور. من رفیق و دوستدار توأم. خوب نیست. این همه شهید داده این مملکت. خرابش نکن!

شانزده: یک بانوی بهایی از سمنان آمده بود به دیدن من. می گفت: دیروز آمدم شما نبودید. از خانم ستوده شما را پرسیدم که خانم ستوده گفت شما روزهای زوج می آیید. امروز مخصوصاً آمدم شما را ببینم. این بانو از تلخکامی های این روزهایش گفت. از تماشای عکس همکیشانش بر تن پوشم چه شوری پیدا کرد. گفت: شش سال است که ما بهاییان سمنان را به سختی در یک محاصره ی اقتصادی فرو برده اند. تمام مغازه ها و کارگاه ها و کارخانه های ما را قفل کرده اند و پلمب زده اند. ما جایی نمانده که نرفته باشیم برای دادخواهی. تمام درها را به روی ما بسته اند. مثل اسرا زندگی می کنیم. من یک وسایل دستی می سازم که می تواند بعنوان وسایل کمک آموزشی مورد استفاده ی مدارس قرار گیرد. به همه ی مدارس گفته اند نه بهاییان را به مدرسه راه می دهید و نه از آنان چیزی می خرید. این بانو، چندی دیگر باید به زندان برود. یک سال. جرمش؟ تدریس به جوانان بهایی در منزل.

هفده: بحثی در گرفت با حاضران و این بحث رفت به سمت روحانیانِ حاکم. این که مردم با پیروزی انقلاب، مثل یک فنر فشرده، همه ی تعلقات تاریخیِ خود را ریختند به پای روحانیان و روحانیان با محوریتِ افرادِ باقی مانده ای چون رهبر و آقای رفسنجانی، تا توانستند رقبای خود را یا زدند و کشتند و یا به زندان شان انداختند و یا خانه نشین و دق مرگشان کردند و یا از سرزمین شان تاراندند تا عرصه ی مملکت خواری دربست برای خودشان باقی بماند بلا معارض. گفتم: روحانیان حاکم را تصور کنید که هر کدامشان قیفی به صورت بسته اند و از سوراخ باریک همان قیف به دنیا می نگرند. این سوراخ، فقه است. حلال است و حرام است و جایز است و جایز نیست و باطل است و باطل نیست و از اینجور چیزها. چیزهایی که به اندازه ی همان سوراخ قیف با کلیت زندگیِ مردمان ارتباط دارد. روحانیان اما مقتدرانه می خواهند با مقدرات همان سوراخ قیف دنیا را مدیریت کنند و همه را مفتون و شیدای اسلام ناب شان کنند.

گفتم: شما از میان همه ی روحانیان، مثلاً یک نگاهی به قد و بالای فکری و شعوری و علمی و مدیریتی و عُرضه های فردیِ آقای محمدی گلپایگانی - یکی از همه کاره های بیت مکرم - بیندازید و به این پرسش من پاسخ بدهید که: اگر انقلاب نشده بود این آقا اکنون در سال 93 شمسی مشغول چه کاری بود؟ یک پزشک یک معلم یک مهندس یک کشاورز یک کارگر اگر انقلاب نشده بود همان بود که بود. و گفتم: این آقا، اگر انقلاب نشده بود اکنون در مجالس زنانه و یا بر منبر مساجد سخنی می گفت و اگر نیمچه صدایی داشت، روضه ای می خواند و سوزی بر می کشید و احیاناً کتابکی می نوشت یا نهایتاً مدیر و معلم مدرسه ای بود. اکنون اما ببینید این آقا کجاست و تا کجاهای این مملکت مُلا زده که نفوذ ندارد.

و نتیجه گرفتم: آخوندی که از حجره های گرسنگی بدر آمده و بی آنکه لیاقتی داشته باشد بر کرسیِ اقتدار نشسته، مگر به سادگی از لقمه های چربی که نصیبش شده دست می کشد؟ و گفتم: عمده ی اینان هیچ تعلقی به ایران و تاریخ ایران ندارند و زلفشان به مفاهیمی پوک گره خورده و اگر ضرورتی پدید آید اینجا را مثل سوریه شخم می زنند تا بمانند و همچنان بمکند. و گفتم: شما به راحتی می توانید فهرستی از آیت الله ها و روحانیانی بدست آورید که چه کارخانه هایی و چه معادنی و چه امتیازاتی و چه فرصت هایی را بالا نکشیده اند و نمی کشند همچنان با ولع!

هجده: در میان بانوان، بانویی بود قامت کوتاه و خوش روی. این بانو در بحث ها شرکت می کرد و به فرا خور موضوع بحث، سخن شایسته ای می گفت. سر آخر معلوم شد از سال شصت تا شصت و شش را در زندان گذرانده و برای آمدن به آن نقطه کلی به خودش کلنجار داشته. پیروزی اش را بر تردیدهای درونی اش تبریک گفتم.

نوزده: وقت رفتن شد. همه از هم خداحافظی کردیم. مرد بلند گویی که خود را برای سقوط این رژیم مهیا کرده بود و می رفت که پای ثابت قدمگاه ما باشد آمد و دست داد و گفت: من کمی راهم دور است. شاید همدیگر را ندیدیم. دوستانه دستش را گرفتم و به وی گفتم: اگر خوب بنگریم می بینیم خدا به هر کدام ما یک نعمت خاص داده که مخصوص خودمان است و هیچ کسی آن را ندارد. خدا به شما علاوه بر خصلت های خوبی که دارید، یک صدای بلندی داده که قدرش را بدانید و در جاهایی که لازم است از آن استفاده کنید.

بیست: در راه، رادیو ترانه ای پخش می کرد در لابلای ضجه ها. در آن ترانه، خواننده این غزل ملک الشعرای بهار را می خواند: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید / قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس / برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید. به خود گفتم: گرچه بلندای فهم جناب ملک الشعرا به قفس تن بوده احتمالاً و بهشتی که لابد آدم از آن رانده شده، اما زندان های ما اگر در میان باغ و سبزه و آبشار و چهچه بلبلان بود، نیک بود آیا؟ به خود پاسخ دادم: مردمی که پیش از طی کردنِ منازلِ انسانیت، به دوردست های مسلمانی یا هر عقیده ی دیگری جهش می کنند و همان عقیده را بی اعوجاج می پذیرند و همان عقیده را بر دیگران تحکم می کنند، هیچ نسبتی با انسان و انسانیت نداشته اند و نخواهند داشت. اینجور آدمها تا می توانند زندان خواهند ساخت و به سوز هیچ پرنده ای و هیچ بنی بشری نیز اعتنایی نخواهند بست.



فریبرز October 30, 2014 01:55 PM

کلید دار از خود اختیار دارد، مشکل این است که سوراخ کلید را گم کرده است ! !

گزارش یا اعتراض به این نظر


khosro fravahar November 2, 2014 02:34 PM

چرا محمد نوریزاد را باور ندارم!

مشکل بزرگ با این توابین یا تواب نمایان اسلامی این است که هنوز دیدگاه ارتجاعی دارند این بازندگان جنگ قدرت از دید من فقط طوطی وار سخنانی را بر زبان میاورند که ان را از زبان اپوزیسیون شنیده اند محمد نوریزاد که سال ها همکار جنایات و مداح بیت رهبری بوده است نمیتواند یک شبه همه باور های خود را تغییر داده باشد
نکته قابل توجه این است که این افراد در آینده نیز محکوم به تکرار اشتباهات و شاید هم جنایات خود خواهند بود زیرا ساختار ذهنی و عقیدتی آنها تغییری نیافته است
این باور اسلامی که با یک توبه شفاهی انسانی تغییر میکند یک خرافه بیش نیست محمد نوریزاد سال ها نیاز به یک پروسه روانکاوی و خودشناسی دارد, تا بتواند به یک عنصر سالم و مفید جامعه ایران تبدیل شود سالها همکاری با جنایات و مداحی ان بی دلیل نبوده است من از گذشته آنها باکی ندارم آینده آنها است که من را میهراساند

اکبر گنجی, اشکوری, کدیور, محسن سازگارا چند نمونه از این افراد هستند ایران نیاز به یک آوانگارد سیاسی دارد نه به اشخاصی که هنوز دارای باور های پوسیده و عقب مانده هستند ماشین تبلیغات اصلاح طلبان همواره با استفاده از این افراد ضربات سنگینی را بر پیکر اپوزیسیون برانداز وارد آورده است من به شدت استفاده ابزاری آقای نوریزاد را از جنازه قربانیان جمهوری اسلامی محکوم میکنم

تفکر و اندیشه و تحلیل منطقی را بر واکنش های احساسی ترجیح میدهم راه خطا را چندین بار دیگر پیمودن حماقت است

خسرو فروهر, آبان ٢٥٧٣ ایرانی

گزارش یا اعتراض به این نظر


Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: