آدرس پست الکترونيک [email protected]









آدينه، 23 آبان ماه 1393 = 14-11 2014

نوشته های محمد نوری زاد: مردِ نفتی و جوانی ریش دار که گفت: نوکرِ اجنبی

همین آقای خامنه ای که خود را پیشوای مسلمین جهان می داند، عجبا که پایش را اگر از ایران بیرون بگذارد دستگیرش می کنند. این را مقایسه کن با گاندی که هیچگاه خودش را فراتر از آنچه که بود ندانست. و اگر به هر کجای جهان پای می نهاد با آغوش باز می پذیرفتندش بیا و تماشا کن!
****


محمد نوری زاد
بیست و دو آبان نود و سه - تهران

یک: من هفته ی آینده به قدمگاه نخواهم رفت. چرا؟ چون نمایشگاه تابلوها و تی شرت ها در راه است و من باید کارهای جا مانده اش را سامان دهم تا جمعه ی آینده – سی ام آبان – افتتاحیه ی شایسته ای داشته باشیم. نشانیِ نمایشگاه؟ دوشنبه ی آینده اعلام خواهم کرد.

دو: من یک ساعت دیرتر از خانم ستوده به قدمگاه می روم. جوری که با عبور از کنار کانون وکلا، هماره خانم ستوده و دوستان و همراهانش را می بینم. دوشنبه اما از کنار کانون وکلا که رد شدم دیدم از خانم ستوده و دوستانش خبری نیست. احتمال دادم وی به آنچه که می خواسته رسیده و به حضورش در آنجا پایان داده. چون قرار بود با رییس کانون وکلا صحبت کند در باره ی چند و چون لغو پروانه ی وکالتش.

حالا من چه باید می کردم؟ به خود گفتم: آن روزهای تلخ و تنهایی را چگونه از سر گذراندی؟ اکنون نیز به همان شیوه عمل کن. و گفتم: سپاس خدای را که خانم ستوده به آنچه که می خواسته رسیده. و یا شاید مثل تو یک روز در میانش کرده. پرچم آذین شده با عکس خوبان، و ترسناک شده با عکسِ ناجوران را به دوش بردم و به سمت درِ کانون وکلا راه افتادم. در راه به خود گفتم: این یک روز را اینجا بمان و از چند و چون کار خانم ستوده خبر بگیر. اگر دیدی یک تنه باید این راه را طی کنی، برو به قدمگاه بعدی که جلوی مجلسِ نمایندگان رهبر، و نه مجلسِ نمایندگانِ مردم باشد.

سه: تا رسیدم جلوی پله های کانون وکلا، دیدم آقای خندان و خانم ستوده و شیربانو و مردی که من اسمش را گذارده ام: گاندی در درون، از یک تاکسی پیاده شدند. خانم ستوده با رویی گشاده به استقبال من آمد. به وی گفتم: نیامدید تصور کردم با شما صحبت کرده اند و قرار شده کارهایی برای پروانه ی وکالت شما بکنند. گفت: نخیر آقا از این خبرها نیست. در راه بندان گیر افتاده بودیم.

چهار: مردی پنجاه و هفت ساله با کت و شلواری طوسی به تن و کیفی چرمی به دست ایستاده بود به تماشای عکس های پرچم. قد متوسطی داشت و عینکی به چشم. آمیختگیِ زبان شیرین کردی اش با فارسی، شنونده را به شنودنِ سخنانش ترغیب می کرد. گفت: اعتراضی بکنم؟ گفتم: چرا که نه. گفت: شما در سفرِ سال گذشته تان به کردستان، در باره ی قاضی محمد چیزهایی نوشته بودید که کمی اشتباه است. این مرد، هرگز به وطنش پشت نکرد و به بلشویک ها و کمونیست های شوروی نپیوست بل خواستار یک حاکمیت مستقل و خودگردان بود در کردستان با مرکزیت مهاباد و از شوروی انتظار حمایت داشت در همین راستا. و گفت: مقایسه ی قاضی محمد با میرزا کوچک جنگلی نیز اشتباه دیگر شما بود.

به وی گفتم: دوست خوب، آن نوشته ی کوتاه و عکس هایی که من از مزار قاضی محمد منتشر کردم، تنها و تنها نوشته ای است که در داخل کشور به قاضی محمد آنجوری نگریسته که باید! وگرنه شما هیچ نشریه ای و رسانه ای در داخل نمی بینید که از قاضی محمد بنویسد و حاکمان اسلامی را بنوازد که: ای همه ی مدعیانِ دست به یقه شدن با آمریکا و کل استکبار در جهان، چرا از قاضی محمد می هراسید؟ و گفتم: من در آن نوشته، حاکمیت نظام اسلامی را نقد کرده ام که: شما به میرزا کوچک جنگلی به دیده ی قهرمان می نگرید و برایش سریال تلویزیونی و فیلم سینمایی می سازید و سال به سال تجلیلش می کنید و اسمش را در ترانه ها و سرودها بر زبان جاری می کنید تنها و تنها به این خاطر که آخوند بوده و شیعه بوده و با رضا خان می جنگیده. اما در کمال بی صداقتی نمی گویید که وی خواستار کنده شدن بخشی از خاک گیلان از بدنه ی ایران بوده. درست مثل همین انگی که شما به قومیت هایی چون بلوچ و کرد و عرب می زنید و منکوبشان می کنید و می کشیدشان. و نوشته بودم: اگر میرزا کوچک جنگلی بخاطر مبارزه اش با رضا خان باید تجلیل شود، به قاضی محمد نیز باید به دیده ی احترام نگریست. نه این که مردم کردستان را از زیارت مزار او باز بدارید و همه ی اطرافش را با سیم خاردار بپوشانید و به همه ی خبرگزاری های و رسانه های داخلی بخشنامه کنید که: یک کلمه از قاضی محمد منتشر نکنید تا بکلی فراموش شود.

پنج: جوانی لاغر و ریش دار و پالتو به تن از کنارم رد شد و غرید و گفت: نوکرِ اجنبی. کسی که اینچنین تکه می پراند، قصدی برای سخن گفتن و سخن شنودن ندارد. می خواهد زهری به کام طرف بچکاند و برود. به وی پراندم: یک سئوال؟ ایستاد و با تردید به من نگریست. من معمولاً برای هرجور مخاطبی سخنی دارم متناسبِ گرایشی که دارد. برای این جوان هم نکته ای داشتم و باید عکس العملش را می سنجیدم. جلو رفتم و گفتم: شما به من پاسخ بدهید این ردای گل و گشادِ “رهبر مسلمین جهان” از کجا پیدا شد و آن را با چه پشتوانه ای بر تنِ آقای خامنه ای قالب کردند که خودش هم بدش نیامد و هیچ اعتراضی نکرد؟ جوان داشت می رفت که گفتم: رهبری که در کلِ داخل و خارج چه بشود که ده پانزده میلیون طرفدار داشته باشد، چگونه همچنان اصرار به این دارد که: رهبر بیش از یک میلیارد مسلمان جهان است؟ جوان پا به پا می شد که برود. صورتش گُر گرفته بود. من به گمانِ وی، به انبار باروتش آتش انداخته بودم. و حال آنکه من هرگز چنین قصدی نداشتم. گفتگوهای پینگ پنگی هیچگاه به نتیجه نمی رسند و به مشاجره و کینه و نفرت می انجامند. من در پاسخ گذریِ وی چیزکی گفته بودم که چندان بی ربط و تهی از راستی نبود. دوستانه گفتم: همین آقای خامنه ای که خود را پیشوای مسلمین جهان می داند، عجبا که پایش را اگر از ایران بیرون بگذارد دستگیرش می کنند. این را مقایسه کن با گاندی که هیچگاه خودش را فراتر از آنچه که بود ندانست. و اگر به هر کجای جهان پای می نهاد با آغوش باز می پذیرفتندش بیا و تماشا کن!

شش: مردی که شتاب داشت برای رفتن به کانون وکلا و بقول خودش پنجاه و پنج سال عمرش را هدر داده بود و صورتی گرد و ته ریشی سفید داشت و قدی میانه، با لهجه ی ترکی اش به من نهیب زد: نوری زاد، همه ی نکبت ها را به پای نظام نبند. مگر این تو نبودی که با فیلم ها و نوشته هایت امثال مرا به این نظام دوختی؟ حالا چی شده که پشت کرده ای به ولی نعمتت؟ این نظام محصول خون شهداست. به خون شهدا خیانت نکن. او برای ماندن و شنیدن نیامده بود. مرا پرچم به دوش دیده بود با عکس ولی نعمتان خود که ستار بهشتی را دوره کرده بودند. و لابد غیرت اسلامی اش گل کرده بود که با چند جمله ی گذرا نوری زاد را بکوبد به سینه ی دیوار. پایش بر پله ی کانون وکلا بود که گفتم: به نظر شما من باید به همان راه ادامه می دادم؟ یعنی همچنان می نوشتم و فیلم می ساختم و از نظام و آقای خامنه ای و سپاه دفاع می کردم؟

محکم گفت: بله که باید آن راه را ادامه می دادی. و ادامه داد: بدجوری پنچر کردی نوری زاد بد جوری. به وی گفتم: خب، من اگر به همان راه ادامه می دادم با دزدی های سپاه چه می کردم که از سال 88 به این سوی آشکارتر شده؟ با آقا مجتبی خامنه ای چه می کردم که رسماً کودتای سال 88 را مدیریت کرد و بعدش هم دزدانی مثل بابک زنجانی را پروراند و فرستادشان به گردنه های اموال مردم؟ با کشته های مردم چه می کردم؟ با دروغ های آخوندها و نکبت هسته ای چه می کردم؟ با آقای خامنه ای چه می کردم که یک روز هیچکس برایش هاشمی نمی شود و یک روز نظرش به احمدی نژاد نزدیک است و یک روز همین احمدی نژاد را به داشتن حلقه ی انحرافی می نوازد و همچنان خودش را بصیر و دیگران را نا بصیر می داند و رسماً شعبون بی مخ های بسیجی و حزب اللهی را بسیج می کند که مردم را بزنند و بکشند و به صورتشان اسید بپاشند؟

هفت: مردی که هم سنّ من بود و هم قدّم، خود را کارشناس دادگستری معرفی کرد. برای کاری به کانون وکلا آمده بود و حالا ایستاده بود به تماشای عکس های پرچمم. به وی گفتم: حکایت داد و دادگستری در این سرزمین عجب به خاک مذلت نشسته. پرسید: چه طور؟ گفتم: وقتی شما یک آدمکش را می نشانید بر منصبِ وزیریِ وزارتخانه ای مثل دادگستری، وی چه دادی می تواند بستاند و چه دادی می تواند بگستراند؟ اوه اوه اوه، جای ماندن نبود آنجا. باید رفت. و رفت.

هشت: مردِ ” گاندی در درون” همیشه با ماست. در گوشه ای می ایستد و کتاب می خواند و تابلویی مثل تابلوی خانم ستوده بالا می گیرد. گاه به گاه که فرصتی پیدا می شود با هم صحبت می کنیم. درونی بسیار ناب و زلال دارد. سرشار از فهم و راستی است. حدوداً سی و پنج شش ساله است. لاغر با قدی متوسط. اهل مطالعه است و از آنها که همیشه سرشان به کتاب است. این سخنش خیلی به دلم نشست که از قول ماندلا و گاندی گفت: ما باید نترسیم و نترسانیم. یعنی از طرف مقابل نترسیم، و کاری نکنیم که او نیز بترسد و احساس خطر کند و با امکاناتی که دارد دست به خشونت ببرد. می گفت: ما باید به نا آگاهان فرصت بدهیم که: بفهمند.

نه: خدای را سپاس که ریحانه طباطبایی آزاد شد. من درست دو روز پیش از آزادی اش، عکسش را بر پرچمم نشانده بودم. این دختر جوان و نیک اندیش، روزنامه نگار است. درست زمانی که آقای روحانی در آمریکا می سخنراند که: در ایران ما روزنامه نگار زندانی نداریم، ریحانه طباطبایی و ساجده عرب سرخی و احمد زید آبادی و بهمن احمدی و عدنان حسن پور و محمد صدیق کبود وند و بسیاری دیگر در زندان بودند و در زندان اند.

ده: پهلوان افشین با شاخه گلی سفید به دیدن ما آمد و گل رُزش را تقدیم خانم ستوده کرد. این پهلوان افشین بیست و پنج سال در اطریش بوده و تخصصش نصب و راه اندازی سیستم های تولید برق از نور خورشید است. به ایران آمده تا کاری بکند اما همه جا با درهای بسته روبروست. وی را دیدم که با آقای دکتر همایونفر همراه است. این دکتر همایونفر موسسه ای به راه انداخته که در آن از مخترعین بی پناه حمایت می کند. مردی نیک فکر و هفتاد ساله که در این مدت من سه بار او را دیده ام و هر سه بار نیز بارانی بلندی به تن داشته سرمه ای رنگ.

وی را به خانم ستوده معرفی کردم و گفتم: می دانید سه برادر آقای دکتر همایونفر در ناسا مشغول کارند؟ دکتر همایونفر از سرگردانی مخترعین گفت. مثلاً یکی را گفت که از فضولات و خروجی کارخانه ی قند، محصولی ارزشمند و قیمتی می سازد. با هزار بدبختی سرمایه ای جور می کند و با یک کارخانه ی قند به توافق می رسد که درگوشه ی کارخانه فضایی برای کارش بسازد. این فضا که ساخته می شود، کل کارخانه را پسر حضرت آیت الله العظما ناصر مکارم شیرازی می خرد و درش را پلمب می کند. حالا این مخترع بی نوا مانده و پرپر زدن هایش.

یازده: خانم مصفا آمد. بانویی با قامت و ظاهری متوازن. این خانم مصفا، همسرِ امیر اسماعیل مصفاست که چندی پیش به دیدنم آمده بود. حالا این امیر اسماعیل مصفا کیست؟ دکتر برجسته فیزیک ذرات که شاعر نیز هست و به طنز نیز شعر می سراید. حالا این امیر اسماعیل مصفا، برادر جناب علی مصفا، هنرمند خوب کشورمان است. و علی مصفا، فرزند جناب استاد مظاهر مصفا. که یکی از استادان و محققان، و یکی از شخصیت های ادبی و مفاخر کشورمان است. از خانم مصفا، حال استاد را پرسیدم. گفت: شوربختانه استاد گاه ما را نمی شناسند. جالب این که گفت: ما همگی در یک ساختمان با هم زندگی می کنیم. این بانوی خوب، پزشک است. قرار شد یک روز با چند نفر از دوستان به دیدن استاد مصفا برویم.

دوازده: نمی دانم چرا به یاد آقای طاهر احمد زاده افتادم. که این روزها سخت در کسالت و بیماری و فراموشی است. استاد طاهر احمد زاده، نخستین استاندار خراسان در دولت بازرگان بود که بعد ها در راستای رقیب زدایی آخوندها، به زندان اوین برده شد و در زندان چه ها که نکردند با این مرد بزرگ و سترگ. و کاری کردند که گرگ گرسنه ی بیابان با بره ای نمی کند. آنقدر این مرد را در همین زندان اوین زدند و شکنجه کردند تا شکست و به زانو در آمد و به آنچه خواسته بودند اعتراف کرد و نوشت آنچه را که نکرده بود. اعجوبه ای هستیم ما خلاصه.

سیزده: محمود امامی آمد و بند مقوای نوشته شده اش را به گردن آویخت و بر پله ای از پله های کانون وکلا ایستاد و به سکوت فرو شد و با هیچ کس سخن نگفت. نمی دانم چرا دست به دلش نبردم. نمی خواستم خلوتش را به هم بریزم. هجده سال بود که بیکارش کرده بودند این فارغ التحصیل صنعتی شریف را. محمود امامی امروز سخت در خود مچاله بود.

چهارده: مردی آمد شصت و پنج ساله با موهای ریخته تا وسط سر. نفتی بود. اطلاعات درستی داشت از لفت و لیس های داخلی وزارت نفت. ظاهراً وکیل بود اما نگفت و من نیز نپرسیدم. گفت: این روزها بیژن زنگنه وزیر نفت، سخت از طرف اژه ای در تنگناست که: ما از یک طرف ماجرای کرسنت را – که می تواند تو را کله پا کند – بی خیال می شویم، تو هم از طرف دیگر بیا و اموال بابک زنجانی را بجای طلبِ وزارت نفت تحویل بگیر. مرد نفتی گفت: اینها می خواهند بابک زنجانی را آزاد کنند با اموالی که مال خودش نیست و دست بر هرکدام که می گذاریم می بینیم سرو صدای ده دستگاه غارت شده بلند می شود.

به مرد نفتی گفتم: بابک زنجانی یکی از مأموران جناب آقا مجتبی خامنه ای است و جناب حیدر مصلی وزیر اطلاعات سابق هم وردستش. اینها تا توانستند پول دزدیدند تا بتوانند لبنان را بازسازی کنند و به جنگ در سوریه دامن بزنند.

مرد نفتی گفت: این قرارداد کرسنت، هشت سال در اختیار دولت احمدی نژاد بوده و هیچ کاری روی آن نکرده اند و حال آنکه اگر معترض بودند در همان هشت سال می توانستند لغوش کنند. مرد نفتی سخن فراوان داشت. به دنبال فرصتی و مکانی مناسبت تر بود. گفت: این که شما بر اموال برده شده ی خود توسط سپاه تآکید می کنید بسیار خوب است. اما فراموش نکنید که: این ایران نیست که سپاه و سردارانی دزد دارد، بل این سپاه و سردارانی هستند که: یک کشور دارند به اسم ایران. درست مثل ارتش مصر. نمی شود گفت: کشور مصر، ارتش دارد. بل باید گفت: این ارتش آنجاست که کشوری به اسم مصر دارد. و گفت: بیش از نود درصد منابع مصر در اختیار ارتش مصر است. مثل ایران که منابع اصلیِ ما بکلی در اختیار سپاه است. مرد نفتی به بیت رهبری پرداخت و گفت: اینها که نمی توانستند از بودجه ی رسمی کشور بردارند و ببرند لبنان و سوریه و فلسطین. به دستور آقا مجتبی و همین حیدر مصلحی، سالانه معادل دو میلیون پوند فقط سوخت مازوت به بابک زنجانی سهمیه می دادند که ببرد و بفروشد و پولش را دو دستی تقدیم آقایان کند.

پانزده: دو جوان آمدند حدود سی ساله. هردو قامت کوتاه. یکی شان که سر و ریشی هنرمندانه داشت، مهربانانه خود را به من معرفی کرد: من پسرِ محمد علی نجفی – فیلمساز – هستم. به وی گفتم: پسرم، من یک پوزشخواهی به پدر شما بدهکارم. شما از جانب من به ایشان سلام برسانید و بگویید: من نباید در سالهای دورِ جنگ، و در یک نشستِ هنری و ادبی، و در حضور خودتان به سریال سربداران شما می تاختم و با یک جمله آن را منکوب می کردم. از این بابت شرمنده و پوزشخواهم. قول داد که این را با پدرش در میان بگذارد. و اما جوان دوم که عینکی به چشم داشت و معلوم بود بسیار اهل مطالعه و فکر است، دست نهاد بر دولت اعتدال و به من گفت: شما چه نیک خودتان را از این جماعت اعتدال و امید بِدَر بردید. دلش از این جماعت بسیار پر بود. سر آخر گفت: اگر ما بتوانیم یک روز خامنه ای را ببخشیم، هرگز خاتمی را نمی بخشیم. چرا؟ چون خاتمی هست تا این جنازه ی مرده ی نظام مرتب لگد بخورد و تنی بجنباند و بر ما آوار باشد.

شانزده: یک مرد وکیل پنجاه و پنج ساله ی ترک، به صوتی شدنِ نوشته های من اصرار داشت. این که بیایید و نوشته ها را به صورت فایل صوتی در بیاورید تا در اتومبیل و درهرکجا بشود شنیدش. این وکیل، سرشار از ادب بود. عکسی از گوشی اش نشانم داد که خودِ جوانش را در لباس پاسداران می دیدیم. با افسوس گفت: آن سپاه کجا و این سپاه کجا؟ گفت: من پیش قاضی می روم برای پرونده ای. اولین پرسشی که از من می کند این است: حق الوکاله ات چقدر است؟ و بلافاصله بی واهمه و آشکارا می پرسد: سهم من چی؟

هفده: جوانی خوش سیما و خوش خنده در کنارم ایستاده بود و سخنی نمی گفت. حالش را که پرسیدم رشته های کلامش به هم پیوست: به مذاکره خوشبین هستید؟ گفتم: اینها در همان پانزده شانزده سال پیش می توانستند جلوی اتمی شدن ایران را بگیرند. منتها روسیه و آمریکا نشستند و با هم توافق کردند که فعلاً صدایش را در نیاورند تا روسیه بتواند بیست سالی سرداران پف کرده ی سپاه و آخوندهای حاکمیت را بدوشد. کار دوشیدن که تمام شد، خود همین روسیه رفته و مدعیِ اتمی شدنِ ایران شده و به تیم تحریم کنندگان علیه ایران پیوسته. گفتم: آخوندها اگر بر جایی حاکم باشند، از ناودان هایش بلاهت شُره می کند. گفتم: کشورهای مذاکره کننده چون با بلاهت این جماعت آشنایند، کل تأسیسات هسته ای ایران را از ریخت می اندازند جوری که وانتی های بلند گو برسر بروند اطراف نطنز و فردو داد بزنند: قراضه می خریم، تأسیسات هسته ای می خریم.

هجده: به خانم ستوده گفتم: من هفته ی آینده به اینجا نمی آیم. چرا؟ می خواهم کارهای نمایشگاه را سامان بدهم. و از وی و دوستان حاضر در آنجا دعوت کردم که در افتتاحیه ی نمایشگاه شرکت کنند. همگی قول دادند. تا چه پیش آید. خانم ستوده گفت: چقدر خوب می شد آن تابلوی سه تکه را که بر آنها کلمه های عین و شین و قاف نشانده اید به اینجا می آوردید تا من یکی یکی آنها را به دست می گرفتم. و به پرچمم اشاره کرد و گفت: من این را به دست نمی گیرم. یک جوری است. و به عکس قلچماقان حکومتی اشاره کرد که ستار را دوره کرده بودند.

نوزده: شب به دیدن جناب مهندس عباس امیر انتظام رفتم. در تمام این ده سالی که وی در خانه زندانی است و تحت معالجه، کسی از بلند آوازگان به دیدنش نرفته. به خود گفتم: اف بر این مال و موقعیت و شهرت و هرچه هست و هرچه نیستِ آدمی که باز بدار انسان را از انسان بودن. کاش اصلاح طلبانی که در زندانی کردنِ سی و شش ساله ی امیر انتظام نقش محوری داشته اند، در همین ایامی که وی زنده است به پوزشخواهی اش می شتافتند. بعد از رفتن وی، چه سودی دارد نوشتن ها و گفتن ها. این روزها امیر انتظام سخت چشم انتظار مساعدتی است که ممنوع الخروجی اش را بقدر یک هفته بردارند تا او بتواند یک هفته – و نه بیشتر – به جایی مثل دوبی برود تا بعد از سی و شش سال فرزندانش را ببیند. این ظاهراً به استحکام نظام اسلامی ما خراش می اندازد که: نمی گذارند.



mohssennamvar November 16, 2014 05:51 PM

اقای نوریزادنوشته اند اقای خامنه ای خوراپیشوای مسلمانان جهان میداند این که اشکالی ندارد ارزو برجوانانعیب نیست اگر درکشورعربستان سعودی و یا دردانشگاه الازهر مصر ایشان درحضور بزرگام اهل سنت چنین اقراری بکند خودتان بعدش رابخوانید///

گزارش یا اعتراض به این نظر


Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: