آدرس پست الکترونيک [email protected]









چهارشنبه، 3 شهریور ماه 1395 = 24-08 2016

خطر لمپنيسم در دانشگاهيان و روشنفکران

مدير موسسه انسان‌شناسي و فرهنگ معتقد است: دو فرايند در جهان کنوني مي‌توانند به شدت آسيب‌زا باشند و تضادها را به شکل هولناکي به تنش بکشند، نخست نوعي خود باوري مبالغه‌آميز و ديگري نوعي خودباختگي مبالغه‌آميز. دکتر فکوهي راه جلوگيري از شد تضادها را اينگونه بر‌مي‌شمارد: بهترين روش پرهيز از نژادپرستي، باستان‌گرايي، تعصب‌هاي خود محور‌بينانه و محاسبات ‌کودکانه نسبت به رابطه خود با ديگري است.

دريک کلام رابطه امر محلي و امر جهاي را بايد در واقع‌بينانه‌ و عميق‌ترين لايه‌هايش درک کنيم تا بتوانيم خود را در مناسب‌ترين موقعيت ممکن قرار دهيم و از خطرات بي‌شماري که هر روز تهديدمان مي‌کنند، قرار دهيم. در ادامه گفت‌و‌گوي شفقنا زندگي با دکتر ناصر فکوهي، استاد دانشگاه تهران در خصوص تضادهاي اجتماعي و فرهنگي و تبعات آن براي يک جامعه را مي‌خوانيد:

با توجه به اينکه در هر کشوري تضادهاي اجتماعي سياسي و فرهنگي وجود دارد از ديدگاه شما چه عواملي باعث مي‌شود تا اين تضادها به بحران‌هاي ملي کشانده شوند؟

بحران‌هاي «ملي» عمري طولاني تر از عمر دولت‌هاي «ملي» يا «دولت – ملت»‌ها ندارند. اين عمر، همانگونه که امروزه در ميان متخصصان علوم سياسي و به ويژه جامعه شناسي و انسان شناسي سياسي درباره‌اش اجماع وجود دارد، تقريبا دويست سال يعني از زماني است که اين مفهوم در انقلاب فرانسه ابداع شد و سپس با انقلاب‌هاي قرن نوزدهمي‌ و استعمار به ساير کشورهاي اروپايي و در آمريکا نيز جا افتاد. در کشورهاي در حال توسعه يافته به خصوص، اين ساختار، اغلب با زور و به شکلي برونزا وارد شد و به شکلي آسيب زده و آسيب‌زا تا امروز دوام آورده است. هر چند در کشورهاي گروه اخير، دولت‌هاي به اصطلاح «ملي»، اغلب بيشتر از آنکه کاري براي آنچه «ملي» مي‌نامند، به دنبال گرد آوردن گروه‌هاي سودجويي هستند که به نام مردم به کام خود عمل مي‌کنند.

اغلب اين دولت‌هاي جهان سومي، در حقيقت، ساختارهاي استبدادي يا نيمه استبداي، قبيله‌اي، سلطاني و… به هر‌حال شبه دموکراسي‌هايي هستند که مردمشان زير فشار آنها دست و پا مي‌زنند و خرد مي‌شوند. اين نکته را از آن لحاظ گفتم، که وقتي از «بحران ملي» سخن مي‌گوييم، بايد متوجه باشيم که اين مفهوم به شدت بنا بر اينکه با چگونه دولتي روبرو هستيم، متفاوت است: در کشورهاي توسعه يافته با پيشينه طولاني حکومت‌هاي انتخابي و وجود دستاوردهاي دموکراتيک و آزادي‌ها و جامعه‌هاي مدني نسبتا رشد يافته، بحران ملي، به فروپاشي نسبي و مقطعي و يا طولاني‌مدت و سخت اين ساختارها و دستاوردها مي‌انجامد. براي نمونه جنبش‌ها و تنش‌هايي چون شورش دانشجويي – کارگري مه 1968 در فرانسه و يا پيش از آن، تنش‌هاي دهه1950 در دوره جنبش استقلال الجزاير در همين کشور، يا تنش‌هاي سخت مبارزات ايرلند در انگلستان دهه 1980 . اين‌ها، نمونه‌هايي از بحران ملي مقطعي و نسبي بوده‌اند. در حالي که بروز توتاليستاريسم‌هاي فاشيستي در ايتاليا و آلمان را بايد بحران‌هاي ملي نسبتا طولاني‌مدت و عميق‌تر به حساب آورد.

اما زماني که از کشورهاي جهان سوم سخن مي‌گوييم بايد توجه داشته باشيم که در اين پهنه‌ها عموما با بحران‌هاي پيوسته‌اي سروکار داريم که لزوما به واکنش‌هاي شديد منجر نمي‌شوند و در برابر خود انفعال را دارند، زيرا همانگونه که گفتيم از ابتدا مفهوم دولت ملي جديد در آنها وارداتي و برون‌زا بوده و ساختار مليت در آنها از همان ابتدا نيمه فروپاشيده، آسيب زده و آسيب‌زا بوده است. با وجود اين، در همين کشورهاي پيراموني، نيز با موقعيت‌هاي متفاوتي از بحران روبرو هستيم: گاه بسيار سخت (با دلايلي بسيار متفاوت با دولت‌هاي مرکزي ملي) که ممکن است به جنگ‌هاي داخلي و خارجي بکشد (مثل بحران‌هاي ملي در جنوب قفقاز و يا در منطقه بالکان پس از فرو پاشي شوروي در دهه 1990) و گاه نيز با بحران‌هاي کمتر عميق و گذرا تري روبرو هستيم مثل تنش‌هاي قومي‌منطقه خاور ميانه که پنجاه سال است ادامه دارند؛ بحران‌هايي که برغم کوتاه مدت بودنشان مي‌توانند بسيار خونين باشند و صدها هزار نفر را به کشتن دهند همچون قتل عام‌هاي رواندا در دهه 1990. اما اين نکته را بايد در نظر داشت که در اين کشورها به دليل سستي نهادها و جامعه‌هاي مدني و نبود ساختارهاي قانوي واقعي و پايدار، همواره اين خطر وجود دارد که بحران‌هاي کوچک به بحران‌هاي بزرگ تبديل شده و حتي تا حد سقوط کامل رژيم‌هايي بزرگ و پر‌سابقه‌ پيش روند: نمونه اين امر را در شورش‌هاي موسوم به «بهار عربي» مي‌بينيم که از واقعه خودسوزي يک فروشنده دوره‌گرد در تونس آغاز شد و به سقوط ديکتاتوري‌هايي با عمري نزديک به نيم قرن انجاميد.

امر ملي به طور کلي در کشورهاي پيراموني چندان ريشه‌دار نيست. البته مواردي استثنايي نيز داريم مثل ايران که پيشينه دولتي قدرتمند و بسيار قديمي ‌داشته‌اند و اين مساله طبعا بر اشکال جديد دولتي آنها موثر است. در اين موقعيت البته ما با مليت يا ملي بودن روبرو نيستيم، بلکه با پيشينه‌هاي سياسي و فرهنگي و زباني و هنري و … روبرو هستيم که بعد از ساخته شدن دولت «ملي» از آنها براي ساخت يک هويت جديد استفاده مي‌شود.

به هر حال اين موقعيت‌ها را بايد در پيچيدگي خاص آنها بررسي کرد و قابل تعميم نيستند. ‌ معمولا در فرهنگ‌هايي که پيشينه دولت‌هاي باستاني و نظام‌هاي گسترده مديريت و سابقه شهرنشيني‌هاي باستاني داشته اند، ما با اين موقعيت‌ها روبرو هستيم. اما دراين موقعيت‌ها نيز، نبود يا کمبود دموکراسي و دستاوردهاي دموکراتيک و نبود استحکام و ثبات در نهاد‌هاي مديريت سياسي، وجود فساد و سست بودن عمومي‌ سازوکار‌ها و سازه‌هاي سياسي، مي‌تواند به سادگي وضعيت پهنه‌هاي در حال توسعه بدون پيشينه دولتي يا با سابقه اندک دولتي را تکرار کنند.

ادامه در صفحه 8

وقتي از اين امر که تضادهاي موجود در يک کشور مي‌تواند به بحران ملي بينجامد، سخن مي‌گوييم، بايد توجه داشته باشيم که اين يک امر ناگزير نيست: دولت‌هاي غربي بيش از صد سال است چنين تضادهايي را در بدترين شکلي در خود دارند. اما هرگز حتي به مرزهاي فروپاشي نيز نرسيده‌اند: اين کشورها دو جنگ بزرگ جهاني، خروج از دوران استعمار، هجوم جمعيت‌هاي بزرگ مهاجرتي و تکثر فرهنگي و امروز بحران مهاجرت‌ها جنگي را تجربه کرده‌اند، اما همواره توانسته‌اند از آنها سالم بيرون بيايند و دليل اين امر قدرتمند بودند ساختارهاي دموکراتيک و وجود دستاوردهاي آزادي و مدنيت در آنها است. اين در حالي است که تقريبا کشوري را در جهان سوم نمي‌شناسيم که توانسته باشد چنين تضادهايي را تحمل کند و جان سالم به در ببرد.

چه عواملي اين تضادهاي ملي را فراتر برده و جهاني‌تر خواهد کرد؟

موقعيتي که امروز در جهان وجود دارد و ما انسان شناسان به آن جهان محليت (glocalization) نام داده‌اند، موقعيتي است که در آن هر «امر محلي» و هر «امر جهاني» به صورت پيوسته با يکديگر در رابطه و تاثيرگذاري متقابل هستند. بنابراين به همان اندازه که جهان بر هم تاثير مي‌گذارند و اين را هر روز دستکم در فناوري‌ها و سبک‌هاي زندگي شاهديم و بمباران تصويري و نشانه‌اي و نمادين جهان توسعه يافته بر جهان در حال توسعه را مي‌بينيم، جهان در حال توسعه نيز به همان اندازه بر آن پهنه‌ها موثر است. بنابراين همواره اين خطر وجود دارد که يک بحران جهاني تا گوشه‌هاي بسيار دور افتاده‌اي در پيرامون نفوذ کند، و برعکس يک بحران بسيار کوچک محلي به يک بحران جهاني تبديل و جنگ جهاني اول با يک ترور در يک کشور پيراموني آغاز شد. و اين تنها يک نمونه از صدها نمونه ديگر انتقال بحران‌هاي محلي به بحران‌هاي جهاني است. در سال‌هاي 2010، آنچه مانع از حمله اسرائيل و متحدان غربي‌اش به ايران شد، همين وحشت آنها به جهاني شدن بحران نظامي ‌بود که تقريبا مورد تاييد همه استراتژ‌هاي نظامي‌ و سياسي جهان بود. در اين ميان تضادها، ‌چه تضادهاي دروني هر سيستمي‌و چه تضادهاي اين سيستم با سيستم‌هاي بيرون از خود مي‌توانند منشا براي ‌تنش‌هاي بزرگ باشند. امروز جهان هر دو گونه اين تضادها را تقريبا در همه نقاط خود دارد.

از لحاظ دروني‌ اين تضادها از نابرابري‌هايي شروع مي‌شود که دائما رو به افزايش هستند: زياده‌خواهي انسان‌ها که شايد دلايلي دروني و «طبيعي» داشته باشد، در چارچوب‌هاي فرهنگي پيشرفته و به افزايش امکاناتي که فناوري به گسترش هر چه بيشتر آنها مي‌دهد، جوامع را به سوي واقعيت‌هاي هر چه خطرناک‌تري از نابرابر ي مي‌برند: نابرابري افراد در برابر بيماري، در سلامت، در آموزش، در مسکن، در برخورداري از سبک زندگي مورد خواست خود، در برخورداري از ثروت و تمام امکانات حاصل از آن، برخي از اين نابرابري‌ها هستند و وقتي ‌آزمندي افراد تشديد مي‌شود، نتيجه افزايش نابرابري تا حدودي باور نکردني و بي‌معنا است. اما اين بي‌معنايي (مثلا برخورداري ثروت‌هاي افسانه‌اي که هر فردي‌ نمي‌تواند آنها را نه در طول عمر و نه در نسل‌هاي پي در پي بعد از خود خرج کند) مانع از آن نيست که پيامدهاي اجتماعي واقعي باشند. جامعه اي که نتواند سازوکارهاي مناسبي براي بازتوزيع ثروت و قدرت در خود ايجاد کند، بدون شک رو به نابودي خواهد رفت. اين امر ممکن است دير يا زود اتفاق بيفتد، اما حتما اتفاق خواهد افتاد. سازوکارهاي بازتوزيع نيز بايد در تناسب با ميزان ثروت و قدرت در آن جامعه باشند. بنابراين نبايد تصور کرد که مثلا اگر ما در جامعه و کشوري چون ايران که مردمش نسبت به ثروت و قدرت خود وقوف کامل دارند، سطحي از زندگي را تامين کنيم که يک کشور جهان سومي‌ فقير و يا نسبتا فقير از آن برخوردار است، بتوانيم از تنش‌ها جلوگيري کنيم. ميانگين مورد انتظار مردم هر جامعه اي هميشه نسبت به موقعيت‌هاي بالقوه و بالفعل آن جامعه تعيين مي‌شود، نه بر‌اساس بدترين يا بهترين وضعيت‌ها و در اين ميان، ما با توجه به ثروت و نيروي جوان و فعالي که داريم، با توجه کشور پهناور و غني و پيشينه تمدني و نيروهاي کار فراوان و جوان و جمعيت نسبتا کم خود، بايد بدانيم که انتظار مردم به حق بالا است، هر چند که اين نکته را مي‌توان انتقال داد که هيچ روند توسعه اي جز در يک روند زماني تدريجي ممکن نيست، اما اين روند پيشرفت را بايد مردم ببينند و نسبت به آن قانع شده باشند . در حالي که اگرگمان کنند در يک دور باطل اسير شده اند، صبرشان دائما کمتر مي‌شود.

اما درباره تضاد‌هاي بيروني هم بايد توجه داشته باشيم که جهان امروز به اندازه‌اي پيچيده شده است که بهتر است در آن کمتر به لايه‌هاي سطحي درک خود، بسنده کنيم. دو فرايند در جهان کنوني مي‌توانند به شدت آسيب زا باشند و تضادها را به شکل هولناکي به تنش بکشند، نخست نوعي خود باوري مبالغه‌آميز و ديگري نوعي خودباختگي ‌مبالغه‌آميز. معناي اين سخن آن است که به دليل روابط بسيار عميق و پيچيده و بي‌شماري که امر محلي و امر جهاني با يکديگر ايجاد کرده‌اند، هيچ نظام و پهنه‌اي حتي کوچک نبايد تصور کند که فاقد قدرت است و نمي‌تواند در برابر نظام جهاني و يا نهادهاي قدرتمند آن هيچ مقاومتي بکند، يعني دچار نوعي از خود باختگي شود و درهايش را به روي همه باز کند، بي‌آنکه هيچ آمادگي براي پذيرا شدن جهان بيروني را داشته باشد و پي آمدهاي اين گشايش بي‌اندازه و بي‌ضابطه را بشناسد. اما سياست معکوس با اين روند هم دقيقا به همين اندازه خطرناک است و آن سياست درهاي بسته است، وقتي دچار اين توهم شويم که آنقدر قدرتمند هستيم، آن قدر بر پاي خود ايستاده‌ايم وآنقدر به خود باور داشته باشيم که شروع به تحقير مستقيم يا غير‌مستقيم، آگاهانه يا ناخودآگانه ديگر فرهنگ‌هاي بکنيم. چه اين «ديگران» به نظرمان کوچک بيايند و چه بزرگ. نظر ما در بهترين حالت تنها شامل پنجاه درصد رويکرد به موضوع مي‌شود و پنجاه درصد ديگر طرف مقابل ما است که مي‌تواند رويکرد و نظري کاملا متفاوت با ما داشته باشد. از اين رو براي جلوگيري از رشد اينگونه تضادها بهترين روش پرهيز از نژادپرستي، باستان گرايي، تعصب‌هاي ‌خود‌محوربينانه و محاسبات کودکانه نسبت به رابطه خود با ديگري است. دريک کلام رابطه امر محلي و امر جهاني را بايد در واقع بينانه و عميق ترين لايه‌هايش درک کنيم تا بتوانيم خود را در مناسب‌ترين موقعيت ممکن قرار دهيم و از خطرات بي شماري که هر روز تهديدمان مي‌کنند، قرار دهيم.

اعتدال سياسي دروني (بزرگ کردن طبقه متوسط و گشايش حداکثري فضاهاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي و نبرد شديد عليه هر گونه فساد) و سياست خارجي معتدل( محور قرار دادن منافع ملي در تعيين رويکردهاي راهبردي و تاکتيکي در اين سياست) راه‌هايي است که براي پرهيز از بحران‌ها پيش روي خود داريم.

وضعيت شکاف‌هاي اجتماعي و تبعات آن بر افزايش بحران‌هاي مختلف در ايران را چگونه ارزيابي مي‌کنيد؟

متاسفانه همانگونه که بارها گفته ام، پس از دوره دهه 60 که تا اندازه‌اي به مساله توزيع ثروت و قدرت در جامعه توجه مي‌شد و اين خود حاصل جنگ با نيروهاي اشغالگر عراق و لزوم برخورداري کشور از تعادل دروني و کمترين تنش بود، ما از دهه 1370 تا امروز از لحاظ سياست‌هاي داخلي درست در جهت معکوس با آنچه در توصيه‌هاي خود براي سياست داخلي حرکت کرده ايم: فواصل طبقاتي هر چه بيشتر، توزيع نابرابر ثروت و قدرت، شک و ترديد و هراس داشتن از گشايش فضاهاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي وبرعکس افزايش فشار در جامعه‌اي که به دليل ‌جوان بودن و تحصيلکرده بودن هر چه کمتر ظرفيت اين گونه کنترل‌ها و فشارها را دارد. همچنين بدترين اشتباه در طول اين سالها دنبال کردن الگوي نوليبرالي و فرو رفتن در الگوي سرمايه‌داري پولي ومالي است که مدلي برگرفته از آمريکا است و در حال به مصيبت کشاندن ما همچون خود آمريکا است: اگر در دهه 60 براي بسياري از کساني که از مسکن و آموزش و فرهنگ و بهداشت برخوردار نبودند، اين دسترسي‌ها فراهم مي‌شد. از دهه 1370 ما به جهتي رفته ايم که اکثريت مردم کمتر وکمتر از امکانات رفاهي برخوردار باشند و اقليت کوچکي از مرفهان در جامعه همه چيز را از آن خود کند و نام اين کار را «ليبراليسم اقتصادي» بگذارد. ده‌ها سال است که همين گروه قول و وعده بهتر شدن شرايط را به مردم مي‌دهند، اما اين اتفاق نمي‌افتد زيرا نوليبراليسم و حتي ليبراليسم، هرگز نتوانسته‌اند رفاه براي اکثريت به ارمغان بياورند و درست برعکس اکثريت را از رفاه محروم کرده‌اند تا به خيالپردازي‌هاي آزمندانه اقليت‌هاي کوچک صاحب همه چيزبها بدهند همه از جمله خود آنها را به خطر بيندازند. با وجود اين به رغم اشتباهات، سياست خارجي ما بهتر بوده است، البته اگر دو دوره دولت‌هاي نهم ودهم را در نظر نگيريم.

در حال حاضر مشاهده مي‌کنيم که برخي مواقع اختلافات و کشمکش‌هايي که بر سر يک موضوع اتفاق مي‌افتد سريعا همه‌گير شده و طيفي از يک جامعه را درگير مي‌کند. نمونه آن پرونده پزشکي مربوط به عباس کيارستمي ‌و رويارويي دو طبقه پزشکان و هنرمندان بود يا بحث تيتر جنجالي نشريه يالثارات که منجر به جبهه‌گيري دو طيف مختلف فکري و بعضا سياسي شد. آيا اين موارد مي‌تواند نشان از عمق تضادهاي اجتماعي و فرهنگي و به دنبال آن ايجاد شکاف و بحران شود؟

اين موارد به چند دليل اصلي اتفاق مي‌افتد که مهمترين آنها سقوط نظام‌هاي ارزشي ديني و اخلاقي جامعه و جايگزين شدن آن با الگوهاي ليبرالي و نوليبرالي، ثروت بيشتر، قدرت بيشتر و موفقيت بيشتر براي اقليت‌هاي کوچک و رها کردن اکثريت‌هاي بزرگ به حال خود يا اگر بخواهم از اصطلاحي در علوم اجتماعي سخن بگويم، تن در دادن به يک داروينيسم اجتماعي است: اينکه همه را به حال خود رها کنيم تا قوي‌ترها باقي بمانند و ضعيف‌تر از ميان بروند. اما سياستگرا‌هاي نادرست از اين هم پيشتر رفته‌اند و با سياست‌هاي آمرانه اين ضعيف‌ترين‌ها بايد فشار‌هاي ديگري به جز فشارهاي ناشي از کمبودها را نيز دائما احساس کنند مثل کمبود فضاهاي آزاد و نشاط‌بر‌انگيز در جامعه و موارد ديگري که همه مي‌دانند. اما ما نسبت به اين مساله چندان توجه نداشته‌ايم که اين‌ها سياست‌هايي فاجعه بارهستند و هيچ جامعه‌اي در تاريخ معاصر نداشته‌ايم که با چنين روش‌هايي بتواند خود را حفظ کند. بي‌اخلاقي و از ميان رفتن ارزش‌ها، راه را بر بروز و تشديد خصوصياتي که هميشه در جامعه وجود داشته‌اند اما کمتر بروز مي‌کرده‌اند، مي‌گشايند: آزمندي، دروغ، بي‌آبرويي، اوباشي‌گري و غوغاسالاري و غيره. پديده نوکيسگي که به دليل ورود درآمدهاي نفتي در ايران از دهه 1340 شروع شد، دائم افزايش يافته است واکنون بيش از دو دهه است که پديده‌اي موازي با خود را نيز ايجاد کرده است وآن نوکيسگي و تازه به دوران رسيدگي فرهنگي است که در روشنفکران و دانشگاهيان هنرمندان مشاهده مي‌کنيم و سرانجام اين سقوط اخلاقي را در بالا رفتن دائم ‌عوام‌گرايي مي‌بينيم که به همه عرصه‌ها کشيده است: گويي همه بخواهد همچون اراذل و اوباش رفتار کنند و زبان خود را بر فرهنگ آنها تنظيم کنند: بدين ترتيب بوده است که لمپنيسم از حوزه‌هاي فساد و پاييني جامعه به تدريج به همه حوزه‌ها ازجمله به دانشگاه و اساتيد و روشنفکران و مطبوعات و ساير عرصه‌ها تعميم بيابد. امروز ديگر کسي تعجب نمي‌کند که چرا برخي از اساتيد دانشگاهي ما، برخي از روشنفکران و نخبگان ما چنين با لحن‌هاي تحقير‌‌آميز، سطحي و در يک کلام با زبان اوباش سخن مي‌گويند.

مواردي که گفته شد، همه را به سوي سطحي شدن هر چه بيشتر، از کار افتادن قابليت‌هاي انتقادي وارزيابي واقعي پديده‌هاي اجتماعي و غيره مي‌کشد . نتيجه آن مي‌شود که از يک سو مي‌بينيم همچون جريان مرحوم کيارستمي، کار به نمايش گروهاي مختلف و خودنمايي‌شان در رسانه‌هاي به سود خود و بر عليه ديگري مي‌کشد. هر بهانه‌اي براي همه کافي است که بدون توجه به پي آمد حرف‌هايشان، سخناني را بر زبان بياورند که انتظار آن از اراذل و اوباش مي‌رود، اما نه از طرف کساني که ده‌ها سال است در حوزه دانشگاه و ادب و هنر کار کرده‌اند.



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: