آدرس پست الکترونيک [email protected]









یکشنبه، 21 آذر ماه 1395 = 11-12 2016

آقامجتبی باید نگران وصیتنامه بابک زنجانی باشد

محترم مومنی

..... ولی آنچه که منطقی به نظر می رسد؛ این است که " بابک زنجانی " وصیت جانانه ای نزد وکیل خویش خواهد کرد.(شاید تا کنون چنین نموده باشد.)؛
****


قربانی مهم نیست، تن اربابش سلامت بماند!

نوجوان ده یازده ساله ای، در یکی از شهرهای استان خوزستان، برای کمک کردن به خانواده فقیرش، در گذرگاه های شلوغ شهر، با فروختن بستنی در آن هوای همواره گرم، هم دل خریداران را خنک می کرد؛ و هم جیب کوچک لباس بسیار کهنه خودش را، با چند تومان پولی که از فروختن بستنی به دست می آورد؛ به زیور پول داشتن مزین می نمود. تا شباهنگام که به خانه اش می رود؛ به مادر و پدر ناتوان و بیمار و تنگدست خویش بدهد. که آنها بتوانند، با همان مبلغ ناچیز، خوردنی فقیرانه ای برای خود و چند فرزندشان تهیه نمایند!

اما آن نوجوان، هرچه که بزرگ تر می شد؛ بیشتر درک می نمود، که به هر جان کندنی هم که شده باشد؛ بایستی هم بر سواد خودش اضافه بکند؛ و هم بتواند برای به دست آوردن درآمدی زیادتر، جهت تأمین نمودن هزینه زندگی خود و خانواده اش تلاش بیشتری را انجام بدهد. از اینرو، از فروختن بستنی دست کشید؛ و خود را با شاگردی در مغازه های دکان داران شهر محل سکونت اش، به کسب درآمد بیشتر و بهتری توفیق داد!

به پیشنهاد یکی از همان صاحبان فروشگاهی که او در آنجا کار می کرد؛ توانست با همان حقوق بخور و نمیری که از آن مرد دلسوز می گرفت؛ هم خانواده اش را رسیدگی بیشتری بکند؛ و هم خودش را جهت دریافت کردن گواهینامه رانندگی، در یکی از آموزشگاه های رانندگی در شهرشان آماده سازد. موقعی که دوران نوجوانی اش را سپری کرده بود؛ زمانی که در ورود به دوران جوانی بالغ گردیده بود. پدر بیمارش هم از دنیا رفت؛ ضمن آنکه برادر و خواهرش هم بزرگ تر شده بودند؛ و با کار کردن آنها نیز، مقداری از بار سنگین هزینه زندگی آنها، از روی شانه های وی برداشته شده بود. به همین خاطر با خویشتن اندیشید: " اگر به تهران بروم، در آنجا که هم پایتخت و هم بزرگ تر از اینجاست. می توانم شغل نان و آب دار بهتری پیدا کنم. تا بیشتر بتوانم به خانواده ام کمک نمایم." همین استدلال را نزد مادر پیرش مطرح کرد؛ و به آن پیرزن قول داد، که بیشتر درآمدی را که در تهران به دست بیاورد؛ را به مادر و خواهر و برادرش خواهد رساند؛ تا آنان هم زندگی بهتری را تجربه کنند!

هنگامی که وارد پایتخت گردید، در همان نخستین دقایق ورودش، با خود اندیشید: " باید حواسم جمع باشد، که تا در تلاطم موج مردمانی که همه روزه، در خیابان های شلوغ شهر رفت و آمد می کنند؛ من هم یکی از آنها باشم، که همیشه در حال کوشش و کار به سر ببرم. " با چنین تصمیم مهمی که گرفت؛ فکر کرد با همان مبلغ اندکی که با خودش آورده است؛ به یکی از مسافرخانه های واقع در نزدیکی بازار بزرگ تهران برود. و از صاحب آنجا اتاق کوچک و ارزانی را بگیرد. تا شب ها که کارش تمام می شود؛ جائی برای خوابیدن و استراحت کردن داشته باشد!

همچنان که با این افکار در حال قدم زدن در دالان های بازار بزرگ تهران بود. دستی بر روی شانه اش کوبیده شد. صدای مردی را شنید، که او را به نام خواند و پرسید: " بابک تو اینجا چه می کنی؟ " روی اش را که به طرف صاحب صدا برگرداند؛ آقای جنابی را، که یکی از دکانداران موفق شهرشان بود را شناخت. سلامی کرد و به او گفت که برای یافتن کار به تهران آمده است. آقای جنابی هم که با چند تن از تاجران بازار تهران آشنائی داشت؛ و جنس های مورد نیاز مغازه اش را از آنها می خرید؛ به آن جوان گفت: " چه خوب شد که من تو را در اینجا دیدم، بیا برویم نزد یکی از آشنایان من، تا تو را به وی معرفی بکنم. اگر خودش هم جائی در هجره اش برای تو نداشته باشد؛ بالاخره کاری برایت انجام خواهد داد. " !

اینگونه بابک خان خوش شانس، در همان اولین روز ورودش به تهران، توانست که در هجره یکی از بازرگانان معتبر، جهت نظافت کردن و جا به جا نمودن اجناس داخل آن هجره کاری بگیرد؛ که شاید آرزوی بسیاری از جوانانی که می شناخت باشد. از آنجائی که با هدف کمک کردن به خانواده اش، عزم خودش را جزم کرده و به تهران رفته بود. خدا هم او را ناامید نساخت؛ و شغل نسبتا آبرومندی را نصیب وی کرد!

روزی یکی از مشتری های دائمی صاحب آن هجره، به آن تاجر که همه حاج آقا صدای اش می کردند گفت: " حاجی آدم مطمئنی سراغ دارید؟ " حاج آقا هم جواب او را با طرح یک پرسش داد و گفت: " چطور؟ مگر اتفاقی افتاده؟ " آن فرد در پاسخ حاج آقا گفت: " راننده ام می خواهد به زادگاه اش برگردد؛ به همین خاطر دنبال آدمی معتبر و مطمئن هستم؛ که بتواند راننده ام بشود. " حاج آقا بدون مکث و با صدای بلند، بابک را صدا کرد و از او پرسید: " بابک شما گواهینامه دارید؟ " شاگرد جوان حاجی هم پاسخ مثبت داد. آنوقت حاج آقا به مشتری اش گفت: " این آقا بابک شاگرد هجره ی خودم است؛ یکی از دوستان و مشتری های دائمی اینجا او را معرفی کرده است. چند ماهی می گذرد که با پاکی در اینجا برای من کار می کند؛ با آنکه خودم هم جهت نظافت و جا به جائی اجناس هجره به او نیاز دارم؛ اما وی را به شما پیشنهاد می کنم. شاید در کنار شما آینده بهتری در انتظار بابک ما باشد." مشتری مورد نظر هم با یک نگاه عمیق سراپای آن جوان را نگاه کرد. سپس به او گفت: " آیا خود شما هم مایلید که برای من کار بکنید؟ " بابک جوان هم مانند " کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا" با متانت خاصی به آن مرد گفت: " من از خدا می خواهم آقای.... " ؛ که آن مرد حرف او را قطع کرد وگفت: " نوربخش هستم بابک جان، با حاجی تسویه حساب کن، فردا آدرس مرا از ایشان بگیر و بیا، فراموش نکنی؟ " بابک خان هم که از فرط شادی و هیجان نمی دانست چه واکنشی به حرف های آقای نورخش نشان بدهد؟ بسیار مؤدبانه خم شد و دست او را بوسید!

از فردای آن روز، نوجوان بستنی فروش سابق، نظافتچی دیروز هجره حاج آقا، رانندگی برای رئیس یکی از بانک های بسیار معتبر پایتخت را شروع کرد. از آنجائی که جوان باهوشی بود؛ یواش یواش، به قول قدیمی ها، " قاپ آقای رئیس را دزدید، و مورد توجه و اعتماد وی قرار گرفت. تا جائی که جناب رئیس، در بعضی از مواقع، مبالغ هنگفتی از صندوق بانک را، به بابک می داد؛ که در بانک دیگری به حساب بگذارد. چون بابک به گونه ذاتی فرد جاه طلبی هم بود؛ آن کار را نیز برای خودش کم می دانست؛ و در صدد یافتن کاری گشت؛ که حین انجام دادن رانندگی برای آقای نوربخش، بتواند منبع درآمد دیگری هم داشته باشد!

از آن پس، در جریان راننده شخصی رئیس بانک مورد نظر بودن، با تعدادی از آشنایان و دوستان و همکاران رئیس اش آشنا گشت. در میان آنها، رنودی وجود داشتند؛ که شدیدا در پی شیادی و کلاه گذاری بر سر حکومت و مقامات دولتی رژیم بودند. بابک جوان، همه این مفاهیم را، از بده و بستان های محاوره ای آنها با یکدیگر درک می کرد. و همین انگیزه ای گردید، که او نزد برخی از آنها، سفره دل خویش را بگشاید؛ و به طور سربسته علاقمندی خودش به کسب درآمدهای بیشتر را عنوان نماید!

تا..... تا اینکه متعاقب فاش شدن فعالیت های هسته ای ملاها، از سوی غربی های دارای نفع در این باره، به ویژه کشور آمریکا، تحریم های شدیدی علیه رژیم اسلامی، بخصوص در مورد مراوده های اقتصادی ایشان با سایر ممالک جهان، مخصوصا در رابطه با فروش نفت و گاز ایران به سایر کشورهای دنیا آغاز گردید. مقامات دولتی در ایران نیز بی کار ننشستند؛ و جهت فروختن نفت به صورت قاچاقی، و کلاه گذاری بر سر تحریم کنندگان، تدابیری را به کار گرفتند؛ که با روش گشودن بانک های خصوصی در گیتی، و انجام دادن معاملات مخفیانه با خریداران نفت و گاز ایران، با به کار بستن این حیله جلوی ضرر و زیان بیشتر را گرفته باشند!

بر همین اساس، به فردی نیاز داشتند که هم از خودشان باشد؛ و هم امین و راز نگهدار، دوستان رئیس مستقیم بابک خان، او را که جوان بی شیله پیله ای جلوه می نمود؛ را سوژه ی مناسبی برای این کار دانستند. در این مورد هم هوش این جوان برای او امتیاز مهمی به حساب می آمد. آقایان به او گفتند: " بابک خان، آیا شما هم مثل بقیه جوانها، به یادگیری یک زبان بیگانه مثل انگلیسی علاقه ای دارید؟ " او هم که آسانسور اعزام وی به نقطه ای بسیار بالا را در ذهن خویش ترسیم می نمود؛ زیرکانه دریافت که در همین جا باید " پتک " سنگین پیشرفت کردن در زندگی خودش را، که می توانست وی را به اوجی که همیشه آرزویش را داشت برساند. با هوشمندی تمام، بر روی " سندان " زودباوری و ساده لوحی آقایان بکوبد. تا در کنار ایشان، هر چقدر که توانست لفت و لیس مادی داشته باشد!

همین کار را هم کرد. به طور فشرده زبان انگلیسی را آموخت؛ و حضرات وی را به مهره های دیگر خودشان، به عنوان یکی از بازرگانان مجرب و زبده و ثروتمند معرفی نمودند. آقا بابک هم از آن به بعد، یک پایش در خارج از کشور و پای دیگرش هم در داخل و نزد همدستان وی بود. همدستانی که هرگز در مخیله شان نمی گنجید؛ که روزی همین بابک مظلوم و معقول و آرام، با گشایش چند بانک خصوصی برای خودش، در دو سه کشوری که ظن هیچکس را به آن جلب نمی کرد. شماره حساب شخصی خودش را، به قاچاقچیان خریدار نفت ایران داده بود؛ که با ریخته شدن آن مبالغ هنگفت به حساب های شخصی خویش، پول های کثیف به دست آمده از راه مخفی کاری های رژیم، و فروش پنهانی نفت به مشتریان جدید و سودپرست، در جریان عملیات بانکی خودش، برای آخوندها پولشوئی کند؛ و پول های کثیف را پاک نماید. و با منافعی که در این میانه به دست می آورد؛ حساب های بانکی اش را همه روزه از روز پیش انباشته تر سازد!

از آنجائی که هیچ بار کجی هرگز به مقصد نمی رسد. جناب بابک خان یک لا قبای دیروزی، و جوان ترین میلیارد امروزی در ایران، روش اش نزد همدستان او لو رفت؛ و آنها که متوجه شدند سرشان کلاه بزرگی گذاشته شده، در مذاکرات خصوصی از او خواسته بودند؛ که پول ها را به آنان برگرداند. اما او زیر بار نمی رفت، حتی در این مورد خودش را به " کوچه علی چپ " هم می زد!

سرانجام جناب شان را محاکمه کردند و به زندان انداختند. یک بار حکم اعدام برایش بریدند؛ اما چندی بعد آن را منقضی نمودند. چرا که به خوبی می دانستند؛ با اعدام شدن او، دست ایشان هیچگاه به آن پول ها نخواهد رسید. از اینرو، مدتی را به وی مهلت دادند؛ تا خوب فکرهایش را بکند. اما باری دیگر، از وحشت آنکه مبادا بابک دست به کار خطرناکی بزند؛ و همه ی آنها را به خبرنگاران معرفی نماید. که در آن صورت، پای تعداد زیادی از مقامات کشور، و مهم ترین ایشان " سید مجتبی خامنه ای " رئیس کل همه این دغلکاران، هم به میان کشیده بشود؛ و نزد همگان در داخل و در خارج از کشور " سکه ی یک پول سیاه " گردند!

به همین خاطر، و به دلیل حفظ موقعیت نظام پوسیده شان، و نیز حفظ کردن آبروی پسر دزد رهبر حکومت اسلامی، ناچار گشته اند؛ که آرزوی رسیدن به آنهمه پول بی زبان را، در دل های آکنده از افکار شیطانی خود مدفون نمایند. و این جوان جاه طلب را بالای جوخه دار بفرستند. ولی آنچه که منطقی به نظر می رسد؛ این است که " بابک زنجانی " ، وصیت جانانه ای نزد وکیل خویش خواهد کرد.(شاید تا کنون چنین نموده باشد.)؛ تا این مبالغی که از حد شمارش خارج می باشد؛ به دست صاحبان اصلی آنها که ملت شریف ایران می باشد برسد. چرا که یک وکیل به خوبی می داند؛ که موضوعی با چنین اهمیت را، چه موقع و چگونه، در یکی از دادگاه های بین المللی مطرح کند. تا در این رهگذر، نام نیکی از خودش و آن جوان ناکام بر جای بگذارد؟!



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: