آدرس پست الکترونيک [email protected]









سه شنبه، 24 اسفند ماه 1395 = 14-03 2017

خرید ۴۶ نوع ماده منفجره در ۱۰ دقیقه

با 2 میلیون پول خیالی برای خرید مایحتاج چهارشنبه سوری به خیابان مولوی می‌روم. مثلاً می‌خواهم جنس بار بزنم برای شمال. واقعاً یک وانت بار ترقه می‌شود خرید؟ برخلاف تصورم از چهارراه مولوی تا میدان محمدیه بازار ترقه و بمب و فشفشه داغ داغ است. کافی است ماشینت را دوبله پارک کنی و بدو بروی مغازه و برگردی.

به گزارش شبکه خبری تحلیلی حزب الله ،اما من یک صندوق عقب، جنس می‌خواهم. با چند نفر حرف می‌زنم و سعی می‌کنم نقشم را خوب بازی کنم اما تا چشم فروشنده‌ها به کیفم می‌افتد اوضاع کمی پیچیده می‌شود. ترقه فروش که با کیف کارمندی نمی‌رود بار بخرد!

بعد از حادثه پلاسکو خیلی‌ از بازیگران و فعالین اجتماعی از مردم خواستند به احترام آتش‌نشانانی که در این حادثه جان باختند چهارشنبه سوری امسال را بدون ترقه و بمب و نارنجک جشن بگیرند. اما انگار صدای این فراخوان‌ها به اندازه صدای زنبوری و فشفشه و کبریتی و پیازی و دینامیت جذاب نیست.

چهارراه مولوی رو به روی بازار حضرتی شلوغ و درهم برهم است. یک عده به نظر بی‌دلیل گوشه خیابان ایستاده‌اند. بعضی از کنارت رد می‌شوند و آرام می‌گویند پاسور، ورق... یک عده روی موتور نشسته‌اند و فقط تماشا می‌کنند.

بعضی با چند تلفن همراه در دست، مشغول فروش هستند. ترقه فروشان با جعبه‌هایی پر از مواد محترقه رنگارنگ بساط کرده‌اند. روی «سیگارت»‌ها عکس «میکی ماوس» است و روی «بمب»‌ها عکسی فانتزی از یک انفجار قرمز و آبی قشنگ. پسربچه‌ها روی کارتن خم شده‌اند و خیلی حرفه‌ای مشغول گرفتن قیمت و مقایسه با قیمت بقیه دستفروش‌ها هستند. یکی توی سر دوستش می‌زند و می‌گوید: «اینا خوب صدا نمی‌ده از او نارنجکیا بخر!» بقیه می‌زنند زیر خنده. لبخند رضایت روی لب‌های فروشنده، شبیه کارتون‌های بچگی برق خاصی دارد.

فروشنده پسر جوانی است که برخلاف بقیه در این خیابان، لباس‌های مرتبی به تن دارد. به او می‌گویم 2 میلیون پول جمع کرده‌ام و قرار است جنس ببرم شمال، آب کنم. فروشنده جوان از جواب طفره می‌رود و مرد دیگری را صدا می‌زند. علیپور تقریباً 50 ساله به نظر می‌رسد. از میان جمعیتی که بی‌دلیل دور هم ایستاده‌اند جدا می‌شود. برمی‌گردد و نگاه تندی به سر و وضعم می‌کند. چشمش به کیف مانده. برای او شرایطم را توضیح می‌دهم و می‌گویم استرس دارم که مبادا به خاطر فراخوان‌های تحریم مواد محترقه، جنس روی دستم بماند.

از او راجع به بازار خرید و فروش می‌پرسم و علیپور می‌گوید: «بازار فرقی نکرده. امسال هم مثل سالهای دیگر. استرس نداشته باش مطمئن باش هر چقدر بخری 2 یا 3 برابر سود می‌کنی.»

فروشنده جوان می‌گوید: «2 میلیون که پولی نیست. ما مشتری از شمال داریم هر سری کلی خرید می‌کند و باز هم کم می‌آورد. آنجا می‌توانی 2 تا 3 برابر اینجا بفروشی.» مرد درشت اندامی که از ابتدای صحبت آن اطراف پرسه می‌زند وسط حرف می‌آید و می‌گوید: «تنها دردسرت بردنش تا شمال است. اگر پلیس داخل ماشین را بگردد داستان می‌شود.»

علیپور که انگار استرس گرفته که بترسم و منصرف شوم، می‌گوید: «نه بابا الان شما نگاه کن بغل چهارراه ایستاده‌ایم و خبری نیست. همین یک بساط هم نیست، برو بالا نگاه کن ببین چه خبر است.»

او برایم توضیح می‌دهد که 46 رقم جنس توی انبار دارد و هر وقت بگویم 10 دقیقه‌ای می‌تواند آماده کند. علیپور که می‌بیند می‌خواهم بروم و دوری در بازار بزنم می‌گوید: «حواست باشد جنس از هر کس می‌خری جنس رطوبتی نباشد. داخل جعبه‌ها را چک کن.»

از روی زمین، مقوایی برمی‌دارد و شماره خودش را می‌نویسد. هرچقدر اصرار می‌کنم قیمت‌ هر جنس چقدر است، فقط تکرار می‌کند چند هزار تومانی ارزانتر از بقیه و جواب دقیق نمی‌دهد که مبادا من با جای دیگری چک کنم. وارد بازار حضرتی می‌شوم.

پر از باربرهایی است که به سختی مشغول جا به جا کردن گاری‌های پر از جنس هستند. مغازه‌های بازار قدیمی حضرتی، انگار خیلی مشتری ندارند. پسر جوان دفترچه‌ به دست در تقاطع بازار و کوچه اول، راه می‌رود و زیر لب زمزمه می‌کند ترقه سیگارت... گوشه‌ای می‌ایستم و صدایش می‌کنم. قضیه خرید را توضیح می‌دهم و داستان نگرانی‌ام را از اینکه بار روی دستم بماند تکرار می‌کنم.

می‌خندد و می‌گوید: «این تحریمای چهارشنبه سوری برای پلاسکو را می‌گویی؟ مردم با این حرف‌ها بی‌خیال چهارشنبه سوری نمی‌شوند خیالت راحت!» خدا را شکر می‌کنم که لااقل قضیه به گوشش خورده. نگاهی به کیفم می‌کند و می‌پرسد چکاره‌ای؟ می‌گویم دانشجو.

ادامه می‌دهد: «رفته رفته کاسبی شیرین‌تر می‌شود. نگران هیچی نباش! هرچقدر جنس بخواهی همین الان آمادست. می‌برمت توی انبار، خودت همه را چک کن و بردار.» او توضیح می‌دهد اجناس را از چین می‌آورد و هیچ‌کس در این خیابان اندازه آنها انبارش پر نیست. کاغذی از دفترچه می‌کند و شماره‌ تلفنش را روی آن می‌نویسد. می‌گوید: «یک تابی تو بازارچه و اطراف بخور اما آخرش می‌آی سمت خودم.»

از کوچه پس کوچه‌های اطراف بازار وارد پاساژی می‌شوم که داخلش پر از عمده فروشی لباس است. بیرون که می‌آیم 5 نفر بساط کرده‌اند. توی جعبه‌های‌شان پر از مواد محترقه است. مشتری‌ها دورشان را شلوغ کرده‌اند. پسر جوانی دو نایلون بزرگ از ترقه و نارنجک پر می‌کند و می‌رود. با یکی از فروشنده‌ها به اسم عادل حرف می‌زنم. شلوار شش جیب و کاپشن بادگیر به تن دارد. کمی عصبی است. نگاهش سمت کیفم می‌رود و با بی‌میلی جواب می‌دهد. از بازار راضی است و او هم مثل بقیه اطمینان می‌دهد که فقط همان روز چهارشنبه سوری اگر درست کار کنم، می‌توانم هرچه که خرید کرده‌ام آب کنم: «این کار رد خور ندارد. بعضی چند برابر خرید، سود می‌کنند.» با دستفروش دیگری حرف می‌زنم. وقتی از او قیمت می‌گیرم انگار مشکوک شده باشد، «دایی» را صدا می‌کند تا با او حرف بزنم. دایی همان ابتدا می‌پرسد: «شما چه کاره‌ای؟» من با صدای ترحم برانگیزی می‌گویم: «دانشجو» و بعد همین‌طور پشت هم سؤال پیچ می‌شوم.

سعی می‌کنم آرام و بدون دردسر از آنها خداحافظی کنم و به سمت خیابان اصلی مولوی بروم. همین‌طور که با دستفروشان در کوچه حرف می‌زنم، اتومبیل گشت انضباط شهری شهرداری از کنار دستفروش‌ها می‌گذرند. دستفروش‌ها کمی خم می‌شوند و چشم‌های‌شان گرد می‌شود اما ماشین با خونسردی از کنارشان رد می‌شود. انگار انتظار برخوردی از طرف ماشین داشته‌اند اما خبری نیست.

در خیابان مولوی، به سمت میدان محمدیه قدم به قدم با ترقه فروش‌هایی که ایستاده‌اند، رو به رو می‌شوم. بیشتر فروشنده‌ها جوان هستند. بعضی یک جعبه روبه روی‌شان گذاشته‌اند و بعضی داخل کوله پشتی، بارشان را می‌فروشند. هر چقدر به میدان نزدیک‌تر می‌شوم تعدادشان بیشتر می‌شود. سعی می‌کنم به سمت یکی که به نظر آرام و مرتب‌تر است بروم. روی موتور نشسته و یک جعبه پایین پایش گذاشته. داستان خیالی‌ام را برایش تعریف می‌کنم. او هم مثل بقیه از بازار راضی است.

اسمش را نمی‌گوید اما شماره تماسش را روی کاغذی می‌نویسد و می‌گوید: «هر وقت خواستی بگو 10 دقیقه‌ای بارت را آماده کنم. وانت، نیسان...» انگار همه این فروشنده‌ها از انباری مشترک استفاده می‌کنند که آوردن بار برای آنها بیشتر از 10دقیقه طول نمی‌کشد. وسط خیابان یک فروشنده ترقه با قیافه‌ای ترسناک و عصبی مشغول فحاشی به پسر جوانی است که انگار از خرید ترقه منصرف شده.

بساط دستفروشی ترقه‌ تا جلوی ورودی مترو مولوی در میدان محمدیه کشیده شده. سود سرشار این کاسبی فصلی، آنقدر خوب است که بدون توجه به اخطارها بسیاری را به خود جذب کند.

مثل همیشه، وقتی پای پول در میان باشد، دیگر مهم نیست چقدر این وسایل خطرناک می‌توانند برای بچه‌های کوچک سانحه ایجاد کنند و اعصاب دیگران را در هم بکوبند. دوباره شب چهارشنبه سوری و آدم‌هایی که جرأت نمی‌کنند تمام روز را از خانه خارج شوند. زنان باردار و افراد مسن و بیماری که مجبورند پنجره‌ها را ببندند تا با صدای مهیب این جنگ شهری شوکه نشوند. حالا سال‌هاست که دیگر خبری از‌آش چهارشنبه سوری و مراسم قاشق زنی و شال گردش و بسیاری از سنت‌های زیبای این شب نیست.



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: