تهران امروز: ناصر خسرو از آن دست مناطق کارگرنشینی است که پدر و پسر گاری به دست در بازارهای شلوغ منطقه پرسه میزنند و روزی که پدر از صبح تا ظهر با گاری باربری میکند از ظهر تا شب پسر موظف است کار پدررا ادامه دهد. کودکان ایرانی این خانه اغلب متعلق به خانواده های مهاجر از استانهای غربی و شمالیاند که خانواده هایشان به دلیل بیکاری به پایتخت پناه آوردهاند
در حالی که 12 دستگاه دولتي و غير دولتي متعهد شدهاند تا با فعاليت در ستاد ساماندهی کودکان کار و خیابان، اين كودكان را ياري كنند اما انتظارها براي آنكه كار كودكان در كشور پايان يابد طولاني شده است. فرقي نميكند كارگري و پادويي در كارگاهي نمور باشد يا دستفروشي در كنار خيابان! اين كودكان با روي نامهربان زندگي روبهرو شدهاند و در ميان بيتفاوتي مردم و ناكارآمدي دستگاههاي دولتي قد ميكشند. اما هنوز سازمانهاي مردم نهادي هستند كه براي كودكان فعاليت ميكنند و اعضايشان معتقدند: «آموزش حق همه کودکان است!» براي آنكه با دغدغههاي اين كودكان بيشتر آشنا شويم و از كم و كيف اين آسيب اجتماعي بيشتر بدانيم، راهي خانه كودك ناصرخسرو شديم كه محل نگهداري حدود 200 كودك ايراني و افغاني است. كودكاني كه صبحها دانشآموز و بعد از ظهرها كارگراني كوچكاند.
این خانه كودك در خيابان ناصرخسرو و زير نظر سازمان رفاه و مشاركتهاي شهروندي شهرداری تهران در انجمن حمايت از حقوق كودكان فعاليت ميكند. همه اهالي ناصرخسرو، خانه كودك ناصرخسرو را ميشناسند. اينجا از هر رهگذري نشاني خانه كودك را بپرسي با اشاره دست راه را نشان ميدهد. به گفته سعيده نورمحمدي، مدير اين خانه كودك، پدر يا برادر بيشتر كودكان خانه كودك ناصرخسرو، در محدوده بازار با گاري كار ميكنند و يك گاري چرخ اقتصاد يك خانواده را ميچرخاند. چرخي كه هميشه هم به خوبي نميچرخد؛ او ميگويد: «بخش عمده مراجعهكنندههاي سازمانهای غیردولتی فعال در زمینه پوشش آموزشی کودکان کار، آن دسته از کودکانی هستند که به دلایلی از جمله فقر، بیسرپرستی، بدسرپرستی، مهاجرت، کار و... از چرخه آموزش رسمی به دور ماندهاند.»
همين است كه كودكان هم در ساعاتي از روز پا به پاي بزرگترها كار ميكنند و به ازاي اين كار، از بازي و تحصيل محروم ميشوند و پيش از آنكه 18 ساله شوند با مشكلاتي بزرگتر از سن خود دست و پنجه نرم ميكنند. ناصر خسرو از آن دست مناطق کارگرنشینی است که پدر و پسر گاری به دست در بازارهای شلوغ منطقه پرسه می زنند و روزی که پدر از صبح تا ظهر با گاری باربری می کند از ظهر تا شب پسر موظف است کار پدررا ادامه دهد. کودکان ایرانی این خانه اغلب متعلق به خانوادههای مهاجر و کوچنشین از استانهای غربی و شمالیاند که خانوادههایشان به دلیل بیکاری به پایتخت پناه آوردهاند تا شايد با كار بيشتر، كمتر شرمنده خانواده خود باشند. اما در كنار كودكان ايراني كودكان افغاني هم هستند كه بدون سرپرست خود، به صورت غير قانوني وارد ايران ميشوند و در مشاغل سخت و طاقتفرسا که کوچکترین تناسبی با وضعیت جسمانی این کودکان ندارد، مشغول به کار میشوند، تا دستمزد ماهانه آنها كمك خرجي باشد براي خانوادههايشان در افغانستان.
در خانه كودك همه با هم برابرند. افغاني و ايراني يا تهراني و مهاجر فرقي ندارد. صدای قیل و قال بچهها از زمین ورزش به گوش می رسد.
چشم یک چیز را می بیند، برابری در رنگ، نژاد، قوم و ملیت و همین برابری آنها را دور از دنیای تفاوتها نگاه داشته است. به نظر می رسد انتهایی ترین کوچه ناصرخسرو تبدیل به مکانی برای یک زندگی واحد و برابر در دنیایی کودکانه شده است. در این زمین بازی، کودکان افغان و ایرانی برابر با هم به دنبال یک توپ می دوند، تقلا میکنند، زخمی می شوند، بر میخیزند و دوباره برای پيروزي در بازي میجنگند. درست مثل زندگي واقعيشان كه زود طعم موانع و سختيها را به آنها چشانده است. یک برگ کنده شده از دفتر مشقی گوشه حياط افتاده است. كودكي 7-8 ساله با خطوط كج و معوج روي آن جملهسازي كرده است. آخرین جمله برگه جمله عجیبی است: «به مدرسه ميرفتم، پلیس منو گرفت!»
از ميلاد تا ماني
صداي فريادهاي با هيجان بچهها كه حياط را روي سرشان گذاشتهاند توجه همه را به زمين فوتبال جلب ميكند. میلاد 14 ساله است و عاشق پرسپوليس! اما جثهاش به كودكان 10ساله ميماند. تند و فرز توپ را صاحب ميشود و به سمت دروازه شوت ميكند. خودش ميگويد كه بزرگترین آرزویش فوتباليست شدن است. ميلاد كرد است و مثل بلبل با برادر 8 سالهاش كردي حرف ميزند. پاي حرفهايش كه مينشينم از روزهايي ميگويد كه از ايلام به تهران آمدند. 4-5 سال پیش به خانه كودك آمده، مدرسه رفته و همه فكر و ذكرش ثبتنام در باشگاه است. درست روي نقطه عطف زندگياش ايستاده و ميخواهد براي آيندهاش تصميم بگيرد. با لحن غصه داري ميگويد: «باید 250 هزار تومان بابت ثبتنام در باشگاه پول واریز می کردم، پدرم پول نداشت هرچند می گفت اگر داشتم حتما واریز می کردم.» اينها را كه ميگويد انگار بغضي غريب توي كلماتش پيچ و تاب ميخورد. روزي كه ميلاد براي ثبتنامي كه انجام نشد به باشگاه رفته بود، پسري چشم آبي به نام ماني هم با مادرش آن جا بود. مادري كه ماشين شاسي بلند نقرهاي سوار ميشد و يك چك دو ميليون و پانصد هزارتوماني براي آن باشگاه كشيده بود تا پسرش بدون دغدغه و بدون هيچ آزموني وارد باشگاه شود. ميلاد اينها را با حسرت برايم تعريف ميكند. چشمهايش پر از اشك ميشود و سر تكان ميكند. صورتش را به طرف درختان توي حياط ميگيرد تا چشمهاي خيسش را نبينم. آخر حرفهايش ميگويد: «پسرش حتي به من نگاه نميكرد!!» ميلاد كفاش است. از آن كفاشهايي كه جعبه اسباب كفاشياش را به گردن مياندازد و دور بازار ميچرخد تا مشتري پيدا كند تا ميخي به كفشي بكوبد يا واكس بزند و در ازاي آن اسكناسي بگيرد. ميگويد: «بعضی روزها 500 تومان و بعضی روزها بیشتر گیرم می آید. دوست دارم زندگیام عوض شود و فوتبالیست شوم. یک آقایی آن روز آمده بود خانه كودك و می گفت به یک باشگاه معرفیات میکنم و برای هزینهاش هم یک فکری می کنیم.» با اين حال خوشحال نبود انگار ثبتنام در باشگاه برايش يادآور خاطره تلخ ماني بود.
بچه پولدارها مزه پول را نميفهمند!
پسر 12 ساله افغان که جثهاش پسربچه ای 8-9 ساله نشان می دهد به سمتم می آید. قدش بلند است و سختي كاركردن در كشوري غريب او را در كودكي پير كرده است. اما در عمق صورتش هنوز معصوميتي كودكانه موج ميزند. دو برادر 7 و 20 ساله دارد و هرسه آنها در ایران کارگری میکنند. برادر بزرگ «عيدي» باربری می کند و او و برادر کوچکتر در یک مغازه لوازم یدکی خودرو پادو هستند.
او می گوید: «با هم ماهی 200 هزار تومان درآمد داریم و آخر هر ماه برادربزرگم به صرافی می رود و همه درآمدمان را برای خانواده مان در کابل می فرستد.» روي دستش جاي سوختگي ديده ميشود و تاولهاي بزرگي كه نشان از عميق بودن زخمها دارند. با اين همه عيدي توقع زيادي از زندگي ندارد: «کار کردن را دوست دارم چون اینطوری بهتر قدر زندگیام را می فهمم، بچه پولدارها هیچ وقت نمی فهمند پولی را که خرج میکنند از کجا می آید و قدر زندگیاي
که دارند را نمیفهمند.»
از روزهايي ميگويد كه كودكاني را سوار بر ماشينهاي
مدل بالا به همراه پدرو مادرشان در خيابان ديده است. وقت حرف زدن از اين كودكان به چشمانم نگاه نميكند.
سرش را پايين مياندازد و با انگشتانش بازي ميكند. وقتی از او می پرسم پول خوب است؟ می خندد:«خوب است آدم پول داشته باشد اما به اندازه ای که زندگی بچرخد و بتوان به دیگران هم کمک کرد. آدم اگر قدری بیشتر پول داشته باشد دیگر خودش را نمی شناسد.»
حالا كه یک سال است در خانه كودك خواندن و نوشتن یاد گرفته و از اعداد و ارقام ثبت شده در فاكتورهاي لوازم يدكي سر در ميآورد آرزوي دكتر شدن در دلش جان گرفته است. چشمانش برق می زند وقتی از توانایی برای خواندن و نوشتن حرف می زند.
گوشه حياط اسماءنشسته است. دختر 10 ساله ای است که به 7 سالهها ميماند. همراه دوستش روی تاب وسط حیاط نشستهاند. هردو از شهرستان آمدهاند، یکی از همدان و دیگری از لرستان. وقتی از آنها می پرسم اینجا بهتر است یا شهر خودتان دوتایی می خندند و اسماء می گوید: «در شهر خودمان تا دعوا راه بیفتد اولین کسی هستیم که می فهمیم و غصه می خوریم اما اینجا آخرین نفریم که می فهمیم و كمتر از هميشه غصه ميخوريم.» انگار با اينكه فرسنگها از شهرشان دورند هنوز در آن شهر و با بستگانشان زندگي ميكنند!
كار است نه شغل!
سعيده نورمحمدي مدير اين خانه كودك ميگويد: «اولویتهای تاسیس چنین خانه هایی پیش از هرچیز دورنگهداشتن کودکان از آسیب های اجتماعی، ایجاد آیندهای بهتر و بهره مندی همه کودکان از حقوق و مزایایشان است. نمونه های دیگری از جنس خانه کودک ناصرخسرو، یکی در خیابان شوش و دیگری در روستاي اسفدن در استان خراسان جنوبی تاسیس شده است که توسط انجمن حمايت از كودكان اداره می شود.» او ادامه ميدهد: «این انجمن پروژه دیگری را مدیریت می کند که بر اساس آن گزارشهای کودک آزاری توسط کارشناسان مسئول انجمن صدایارا ثبت می شود. ثبت و پیگیری این گزارشها موجب می شود تا کودکان در معرض خطر، شناسایی و از محیط آسیب زا دور شوند.» به گفته نورمحمدي در این انجمن کارشناسان، روانشناسان و مددکاران اجتماعی به صورت رایگان مشغول به کار هستند تا به به كودكان و افرادي كه با آنها سرو كار دارند، مشاوره بدهند.
او ادامه می دهد: «انجمن حمایت از کودکان، از کودکان کار وبازمانده از تحصیل و آموزش حمایت می کند. بچههایی که در انجمن پذیرش می شوند از قوم و نژادهای گوناگونی هستند، به ویژه کودکان افغان که از خانواده هایشان که در افغانستان زندگی می کنند دور هستند.» به گفته این مددکار کودکان افغان در کارگاههای آموزشی پذیرش می شوند و برای آنها کتاب هایی شبیه کتاب های درسی کودکان ایرانی تدوین شده که توسط آن آموزش می بینند. در این کارگاه کودکان مهارت های خواندن و نوشتن و دیگر مهارت های زندگی را می آموزند. مدیر خانه کودک ناصر خسرو با اشاره به اینکه کودکان توسط پزشکان دانشگاه شهید بهشتی تهران به صورت رایگان معاینه و چکاپ میشوند، ادامه می دهد: «این پزشکان به صورت داوطلبانه کار شنوایی سنجی، بینایی و معاینه کودکان را بر عهده گرفتهاند.» پرونده پزشكي نشان از بروز مشكل جدي سوءتغذيه دارد و انجمن براي حل اين مشكل یک آشپزخانه برای آنها راه اندازی کرد. اين روزها ديگر كودكان در خانه كودك، روزي دو نوبت غذاي گرم ميخورند.
نورمحمدي اضافه می کند: «در این خانه 110 کودک افغان در طرح سواد آموزی مورد آموزش قرار گرفتهاند چرا که آنها به این دلیل که فاقد شناسنامه هستند نمی توانند در مدارس دولتی ایران درس بخوانند و این موضوع باعث شده تا این فضای آموزشی به صورت ویژه برای کودکان افغان فراهم شود.» به گفته او اگر خانواده كودكان ايراني نتوانند خرج تحصیل آنها را بپردازند انجمن هزینه های تحصیل آنها را بر عهده می گیرد تا هیچ کودکی از تحصیل باز نماند. نورمحمدي در قبال این سوال که چه دیدگاهی به این کار دارد می گوید: «این بخشی از شغل من است که اگرچه در قبالش دستمزدی دریافت نمی کنم اما دیدن بازخوردهای این کار بهترین دستمزدی است که می توانم داشته باشم. بازخورد این کار خیلی بیشتر از جایی است که مثلا شما به سالمندان آموزش یا خدمات می دهید. بازه زمانی زندگی کودکان این فرصت را به شما می دهد تا ماحصل زحماتتان را ببینید و این بزرگترین دستمزد است. واقعيت اين است كه كار كردن براي كودكان كار است نه شغل!»
دیگر نمی آید
كمكم وقت تعطيل شدن خانه كودك رسيده است. بچهها غذايشان را خوردهاند و ميروند تا براي كا روزانه آماده شوند. توي دفتر، مربيان هم براي رفتن آماده ميشوند. چشمم به دفتر حضور و غيابي كه روي ميز باز است ميافتد. جلوی چند تا از اسامي نوشته شده: «دیگر نمیآید!» جلوي اسم برخي ديگر هم عبارتهايي چون «مهاجرت» و «نقل مكان» ديده ميشود. علت را كه ميپرسم مربيها از شاگرداني ميگويند كه پليس آنها را به افغانستان بازگردانده است. بچههايي كه پدر و مادرشان تشخيص دادهاند بايد كار كنند و وقتي براي درس خواندن ندارند و آنهايي كه از اين محله به محله ديگر اسباب كشي كردهاند ...
از خانه كودك ناصرخسرو بيرون ميايم. آفتاب ظهر خودش را روي ناصرخسرو پهن كرده است. در پيچ كوچه دختربچهاي كه نان لواشی به دست دارد، آهسته با دمپاییهاي لنگه به لنگه به سمت خانه گام برمي دارد. از کنار دیوارهایی که مخروبهاند ميگذرم و خانههایی با دیوارهای آجری و قدیمی که سالهاست مهر فرسودگی به تک تک آجرهایشان خورده را پشت سر جا ميگذارم و به ستاد ساماندهی کودکان کار و خیابان فكر ميكنم. ستادي كه تاثير جلسات رسمي و طولاني اعضايش بر زندگي كودكان كار «هيچ» بوده است. در شرايطي كه لایحه حمایت از کودکان در پیچ و خم راهروي بهارستان در مجلسهاي هشتم و نهم همچنان به تاييد شوراي نگهبان نرسيده است، به نظر می رسد شهرداری تهران به عنوان تنها نهاد فعال در این میان با در اختیار قراردادن همین سقفهای هر چند کهنه سعی دارد نگاه حمایتی به کودکان را حفظ کند و نسبت به تعهداتش بیتفاوت نباشد.