خراسان: تمام زندگي شان روي يک فرش ۶ متري ماشيني در گوشه اي از يک مغازه ۱۵ متري خلاصه شده است. يک پيک نيک، يک چاي ساز و چند بطري آب معدني پر و خالي که در گوشه اي از مغازه قرار دارد «آشپزخانه» آن ها را تشکيل مي دهد. در و شيشه مغازه را با کاغذ روزنامه که زير نور آفتاب بي رنگ و رو شده است پوشانده اند.
مرد وسط قالي دراز کشيده است، مرا که مي بيند به سختي روي زانوهايش مي نشيند و با دست چپ با من دست مي دهد، مي پرسم: «سخت نيست؟! اين جا...» با کمک زانوها و آرنجش خودش را به ديوار نزديک مي کند، تکيه مي دهد و مي گويد: «ما زوج خوشبختي هستيم، چيزي کم و کسر نداريم»
حالا از حضورم چند لحظه اي مي گذرد، مي توانم نفس هايم را کمي جانانه تر بکشم، ديگر بوي نمناکي ديوار و قالي آزارم نمي دهد، تنها چيزي که به مشام مي رسد بوي «عشق» و «استقامت» است...
ما مي توانيم
همه هم و غم شان اين است که ثابت کنند «مي توانند».
خودش مي گويد از وقتي به ياد دارد، معلول بوده است؛ از دو پا و يک دست. اما از پدرش شنيده که وقتي يک سالش بوده تب شديدي مي کند و بعد از آن فلج مي شود. «عليرضا عامري» متولد ۱۳۳۴ و اصالتاً اهل اردستان اصفهان است، تا سن ۲۸ سالگي در خانه پدري اش در مشهد زندگي مي کرده است، مي گويد: سعي مي کردم به هر نحوي شده سر بار خانواده ام نباشم، حتي دستفروشي مي کردم تا بتوانم بخشي از مخارج زندگي ام را تأمين کنم، ۶ خواهر و برادر دارم که همگي آن ها سالم هستند و زندگي خوبي دارند وقتي پدرم بيمار شد خودم تصميم گرفتم قبل از فوت او خانه را ترک کنم و در آسايشگاه زندگي کنم، چون اگر بعد از فوت پدرم اين تصميم را مي گرفتم، اقوام تصور مي کردند خواهر و برادرهايم مرا به آسايشگاه سپرده اند!
او حدود ۹ سال در آسايشگاه فياض بخش مشهد زندگي کرده است و از سال ۷۱ تا خرداد ۹۱ هم در آسايشگاه کهريزک تهران. او درباره ازدواجش مي گويد: هميشه از ازدواج فراري بودم تا اين که در کهريزک و در سال ۷۴ با «شبنم» آشنا شدم، البته آن زمان برايم خانم عظيمي بود! به دليل برخي مسائل مسئولان آسايشگاه اجازه ندادند با همديگر ازدواج کنيم، ۱۰ سال تمام همديگر را دوست داشتيم تا اين که «توانستيم» به مديران آسايشگاه بقبولانيم عشق ما يک عشق واقعي است و سرانجام در ۱۹ آذر ۸۴ با يکديگر ازدواج کرديم.
با يک تزريق اشتباه آمپول، فلج شدم
خانم عظيمي (همسر آقاي عامري) نيز چند جمله اي از زندگي اش تعريف مي کند: اهل کنگاور کرمانشاه هستم، در ۵ سالگي به علت تزريق يک آمپول اشتباه از هر دو پا فلج شدم. ۸ ساله بودم که پدرم را از دست دادم. روزهاي سختي بود، و از اعماق وجودم معناي واقعي «يتيمي» را احساس مي کردم.
سرکوفت هاي برخي اقوام مرا آزار مي داد، هميشه در خانه بودم. آن ها خجالت مي کشيدند مرا با خودشان بيرون ببرند، فقط گاهي اوقات شب ها بيرون مي رفتيم. اين مسائل باعث شد تا در ۲۰ سالگي تصميم بگيرم به آسايشگاه بروم، حدود ۵ سال در آسايشگاه ۷ تير و حدود ۱۷ سال هم در کهريزک زندگي کردم.
يک تصميم بزرگ
اما چطور مي شود که دو توان ياب پس از سال ها زندگي در آسايشگاه کهريزک با همه امکانات کم و زيادي که دارد، تصميم مي گيرند به مشهد بيايند و زندگي جديدي را که بدون شک سختي هايي به همراه دارد آغاز کنند؟ اين زوج که هيچ اثري از غم و نااميدي در نگاه و کلامشان ديده نمي شود، در يک جمله کوتاه پاسخ اين سوال را مي دهند: مي خواهيم ثابت کنيم ما مي توانيم.
عامري که بسيار سنجيده و زيبا صحبت مي کند مي گويد: من و همسرم همه سختي ها را به جان مي خريم تا به جامعه و حتي معلولاني که سال ها بعد به دنيا مي آيند ثابت کنيم معلوليت به معني ناتواني نيست. چرا بايد يک معلول خودش را در خانه حبس کند و محتاج اين باشد که يک نفر يک ليوان آب دستش بدهد؟ چرا از جامعه فراري هستند؟ من معتقدم يک معلول بايد بتواند روي پاي خودش بايستد، من هميشه کار کرده ام، حتي داخل آسايشگاه هم غرفه داشتم و فروشندگي مي کردم، سال هاي اول ماهي ۳۰ هزار تومان و اين اواخر ماهي ۱۰۵ هزار تومان درآمد داشتم، همسرم نيز معرق کاري و قلاب بافي مي کند، اين ها را مي گويم چون مي دانم بسياري از جوانان حتي آن هايي که سالم هستند نمي توانند روي پاي خودشان بايستند همسرم ۵ سال در نوبت دريافت ويلچر از بهزيستي بود، کسي به دادش نرسيد تا اين که خودم با پس اندازي که داشتم برايش يک ويلچر خريدم. من خانواده ام را دوست دارم و با هم ارتباط خوبي داريم اما دليل نمي شود محتاج کسي باشم.
دوست دارم وقتي براي همسرم يک لباس مي خرم حاصل دسترنج خودم باشد، اين بود که به اتفاق همسرم تصميم گرفتيم زندگي آسايشگاهي را تمام کنيم، ياعلي گفتيم و روي پاي خودمان ايستاديم و چون من در مشهد بزرگ شده بودم به اين جا آمدم.
خدا را شکر همان روزهاي اول در حرم مطهر آقا علي بن موسي الرضا (عليه السلام) با خيري آشنا شديم که وقتي فهميد هدف ما اين است که مستقل زندگي کنيم و سربار خانواده و جامعه نباشيم کمک هاي زيادي به ما کرد. اين مغازه را با ماهي ۳۲۰ هزار تومان اجاره کرديم، قرار است به زودي همين جا يک دار قالي بر پا کنيم، ما سعي و تلاشمان را مي کنيم و ان شاء ا... روزي مان هرچه باشد مقدر خواهد شد.
در انتظار يک حضور
در تمام مدتي که اين مرد با آن جثه کوچک ولي آن چنان با صلابت و توانمند صحبت مي کرد، سراسر گوش شده بودم، او همچنين از برپايي غرفه اي در نمايشگاه بين المللي قرآن مشهد صحبت کرد و گفت: به لطف خدا و با کمک و همکاري توان يابان ديگر توانستيم يک غرفه در سالن اصلي نمايشگاه بين المللي قرآن مشهد بر پا کنيم و از اين طريق آثار و صنايع دستي خودمان را براي فروش در معرض ديد بازديدکنندگان قرار دهيم.
غرفه اي که اين توان ياب ۵۷ ساله از آن ياد مي کند هر چند غرفه اي کوچک و با آثاري محدود است، اما هنرمنداني با دل هاي بزرگ تا پايان همين هفته در آن حضور دارند و چشم انتظار افرادي هستند که مي خواهند چشم دل بشويند و جور ديگر ببينند...