گفت و شنودي كه ملخصي ازآن پيش روي شماست، در روز۱۹فروردين ۱۳۴۳و توسط گردانندگان نشريه انديشه و هنر با جلال آلاحمد صورت گرفته است.
روزنامه جوان: اين مصاحبه كه در روز قبل از عزيمت آل احمد به حج صورت گرفته را ميتوان حرفهايترين و مفصلترين گفتوگو با او دانست. او در اين گفتار پرنكته مروري دارد موشكافانه بر آثار و افكارخويش و نيز نظري به ايرادات منتقدان. اين اثر تاريخي و كمتر ديده شده را در سالروز درگذشتش به شما تقديم ميكنيم.
مثل اينكه قراره شما فردا صبح به سفر بريد؟
بله، فردا صبح ميرم حج.
فكر ميكنيد رهاوردي هم براي ما خواهيد داشت؟
من قلمم رو به هر صورت ميزنم. حالا بشه چاپ كرد، نشه چاپ كرد، مفيد باشه، نباشه، بشه خوند، نشه خوند، اوناش مسئله بعدي است. به منم مربوط نيست، يعني مربوط كه خيلي هم مربوطه. تا چه حالي بكنم، ولي به هر صورت، من قلمم رو ميزنم، بله.
در اينجا كار ديگهاي نداريد؟ در حال نوشتن چيزي؟
والا، دو سه تا طرح دارم. طرحهايي كه شايد فقط يك دست بردن ميخواد، يا يك پاكنويس كردن. يكيش اون سفر پيادهست بين بهبهان و كازرون. ما چهل و پنج فرسخ رو مثلاً پونزده روزه رفتيم. كولبار به دوش و حسابي پياده. يكي طرح اونجاست. يكي طرحي است براي دور كوير. دور به اصطلاح. . . چي ميگن؟ شمسي يا قمري. من اينجور كه ديدم، دور تمام تمدن خاص هست و يك نوع آداب خاص. همه چيز خاص. خيلي علاقهام رو جلب كرده. هم ديدهام و هم يك مقدار يادداشتهاي فراوون دارم.
اصولاً كار ناتمام ديگهاي غير از اينا كه قراره چاپ بشه نيست؟
جزو اون سري تكنگاريهاي دانشكده ادبيات، اين آخريش يكي هست به اسم «ايلخچي» كه يك دهي هست در حدود سي كيلومتري جنوب غربي تبريز. اين تمام شده و از چاپخونه به زودي درمياد. مال دكتر ساعدي، ولي مطالب ديگهاي هم هست كه دوستان من درست كردهاند كه با هم همكاريهايي داشتيم، يكيش مثلاً درباره بندر پهلوييه. مال هوشنگ پوركريم. خيلي هم وسيع. يكي مثلاً فرض بفرماييد راجع به خرمآباده. يكي راجع به قاپبازي است. مال حسين جهانشاه. قاپبازي تموم تمومه. بندر پهلوي هم تقريباً تمومه. اينا به نظارت منه. اينا هست. . . خودم شخصاً نخير. چيز تمام شده آماده شدهاي براي چاپ ندارم. يك طرح هم هست و تموم شده است و آماده چاپ هم هست و اون درباره اسرائيله. فعلاً دارم ميرم حج، يادتون باشه.
شما فكر ميكنيد وظيفه شما به عنوان يك نويسنده ـيك نويسنده قصهپردازـ تموم شده و حالا بايد اكتفا كنيد به اين قبيل تحقيقها؟
به چه مناسبت يك همچه سؤالي به ذهن شما ميرسه؟
به اين علت كه تقريباً مدت زيادييه شما قصهاي منتشر نكرديد. اين نشوندهنده چيه؟
نشوندهنده اينه كه ديگه از جيبم نميخوام پول بدم كتاب چاپ بكنم. ميخوام منتظر ناشر باشم. خيلي ساده. اشتباه ميكنيد شما، دوست عزيز. اين كارهاي اجتماعي حاشيه است. اصلاً حاشيه است. . . .
نظرتون در مورد تجديد چاپ كاراي قديميتون چيه؟. . . دو مورد پيدا ميكنه اين سؤال: يكيش اينه كه اصولاً آيا كارهايي رو چاپ ميكنيد كه كاملاً از نظر شما قابل دفاعه؟ يا كارهايي رو چاپ ميكنيد ـهمينطوريـ به خاطر اينكه فروش رفته و ديگه در دست نيست؟
هر دو حالت رو داره. فرض بفرماييد كه «زن زيادي» يك مجموعه قصه است. چه ما بخوايم چه نخوايم، اين به اسم ما دراومده و من چه ازش دفاع بكنم، چه نكنم، به اسم من ثبته. اگه به تعبير روحانيش بگيريم گناهي است كردهايم، بيخ ريشمون مونده. اين رو نميشه پاكش كرد. من مقدمهاش رو البته از بيخ ريش خودم پاك كردم. توي همين مجله قبلاً كه به قلم شخص شخيص شاعر مفتضح بود، ولي اين قصههايي است كه من نوشتهام. پاشم ايستادهام. مال يك زمان خاصي است. وحشتي هم از تجديد چاپش نيست. . . با توجه به اينكه به آدم پولم ميده، اما مثلاً اگر «سه مقاله ديگر» رو تجديد چاپ ميكنم، اون مقدمهاي بود براي «غربزدگي» كه قرار بود با هم تجديد چاپ بشه. خود اون «سه مقاله. . . » ارزشي براي من نداره الان، چون مطالبش در خود «غربزدگي» تكميل شده. ميشه اون رو پاره كرد ريخت دور، ولي ناچار اين «سه مقاله. . . » الان يك مابهازايي است، چون نميگذارند «غربزدگي» دربياد.
ولي شما خودتون به شخصه آيا باكي نداريد كه بعضي از داستانهاي «زن زيادي» با «مدير مدرسه» مقايسه بشه؟ و مقايسه هم ميشه؟
ابداً باكي ندارم. من يك آدمم در حال تحول. يك سنگ كه نيستم. من يك آدميام كه وقتي شروع كردم به چيز نوشتن كه حتي هدايت رو نميشناختم. يعني حتي هدايت رو نخونده بودم، ولي حالا نميتونم بگم در عالم ادبيات فرانسه ـحداقلـ چيز دندانگيري بگذره و من ندونم. چه برسه به زبان فارسي. اگه پز دادنه، پز دادن تلقي بفرماييد. اگرم واقعبيني است، واقعبيني. اينطوره. من صاحبنظرم. با اين حال هيچ وحشتي ندارم. قدم اول، بعد قدم دوم، بعد سوم. من معتقد نيستم به اينكه آدميزاد، در نشست اول، تخم دوزردهاش رو بكنه. نميشه اين كار رو كرد. اين بلا سر «شوهر آهو خانم» آمد. نويسندهاش بعد يا در خواهد موند يا خواهد تركيد. يك كدوم ازين دوتا. به خصوص كه خيلي هم باد توي بوقش كردند. به هر صورت كتابي است دراومده. كتاب بسيار خوبي هم هست، ولي لازم بود اين بابا كتاب رو بده دست يك آدمي، پانصد صفحه اين كتاب رو وردارند.
معني خوبي رو هم فهميدم.
نه، نه. . . يك مقدار اباطيل آقاي شجاعالدين شفا توي مجله تهران مصور ـ مثلاً ميتولوژي يونانـ مرجع كتابه، اما به هر صورت يه كار حسابيه. اون وقت اون مطالب هم بيخ ريش اين بابا رو گرفته و اينطور كه من شنيدم ـنميشناسم اين حضرت روـ تيكههاي اصيل اين كتاب، به نظر خودش زشته، تيكههاي زشت كتاب به نظرش خوبه. اونجاها كه تفاضل ميكنه و بالاي منبر ميره و ازين حقهبازيها. اينطوري شده. تخم دوزرده اوله.
سؤال ديگه اينه. . . يك آقاي آلاحمدي هستند كه بهزعم عدهاي خوب مينويسند. اين عده تكليفشون چي ميشه وقتي بخواهند بنويسند؟ وقتي نثر ايشون رو گرفتند و تكثير كردند بين خودشون و اون مايه رو كار كردند. . . اين از نظر جريان ادبي يك منطق صحيحه؟
والله مسئله اخلاق و منطق اينجا نيست كه صحت و سقم برايش قائل بشيم. مسئله نفوذه و قدرت نفوذه. . .
و مسئله لزوم.
لزومش رو من نميتونم ببينم. غرضتون تقليدي است كه ميشه از نثر من، گويا. اون به من مربوط نيست. من دستكم اينقده ميتونم به خودم باد كنم كه نفوذي داشتهام. شما فكر ميكنيد من مقصرم؟
شما نه. ميخوام ببينم آيا از طرف شما اقدامي به عمل مياد؟
هرگز. شما شايد توجهتون به يك مجلهاي است كه من براي ادارهاش زحماتي كشيدهام و پشتيبانيهايي كردهام. . .
مجله خاصي رو در نظر ندارم. به نظر من يك عده هستند از نويسندگان فعلي كه دنبالهروي شما رو ميكنند.
والله، اين خبر شما يكخرده باعث خوشحالي من ميشه، چون هدايت لازم داشت براي كار خودكشي كنه! من قبل از اينكه رمانتيكبازي دربيارم، اين اثر رو كردهام. بله؟ خيليام خوشحالم. . . نه جانم، من فكر نميكنم هيچ عمدي در اين قضيه داشته باشم. من كتابم رو نوشتهام، چاپ زدهام و فروختهام، مثلاً دادم دست مردم، خوندند. اولين بار هست كه بعد از بيست سال قلم زدن، جماعتي جمع شدهاند از من سؤال ميكنند چرا. تا حالام هيچكس از من نپرسيده چرا. حرف اين مسائل رو ما هيچوقت نزديم. يعني نه تنها به خودمون جواز نداديم حرف بزنيم، بلكه فرصتم نكرديم.
حالا شما فرصتي به ما داديد. . .
سؤال من راجع به آقاي آلاحمديه كه مقاله مينويسه. تا حدودي به نظر من با آقاي آلاحمدي كه داستان مينويسه فرق داره. . . در مورد مقالهنويسي ميخواستم بدونم شما اصولاً يك تخصصي رو دنبال ميكنيد يا در هر موردي كه دلتون بخواد، مقاله مينويسيد؟
من در هر موردي كه به خودم بتونم اجازه اظهار رأي بدم، مقاله مينويسم. مثلاً فرض بفرماييد در زمينه مسائل مربوط به لهجه يا توي زمينه مسائل سفرنامه مانند يا هر مسئله ديگري. اين يك نكته است. من از سارتر نقل ميكنم ـوقتي مجلهاش رو راه انداختـ در سال ۱۹۴۵، اون Les temps Modernes را ميگويم. يك اعلاميه مانند داد. نميدونم شما ديديد يا نه. توصيه ميكنم ببينيد. راجع به موظف بودن يك نويسنده. راجع به اينكه يك نويسنده موظفه. نه به معني اينكه نسبت به يك ايسم سياسي بايد سرسپرده باشه يا نباشه. اين بابا حرفش اينه كه ميگه وقتي نويسنده، به قول شما شناخته شد و ازش پذيرفتند كه چيز بنويسه، به محض اينكه در مورد مسئله معيني سكوت كرد، شما كه خوانندهايد حق داريد يقهاش رو بگيريد و بگيد چرا در اين مورد سكوت كردي؟ آيا نه كه اين سكوت علامت رضاست؟ يعني تو كه در فلان مورد مينويسي، چرا در فلان مورد ديگر نمينويسي؟ بايد بنويسه. حتي در مسائلي كه تخصصش نيست. چون ماشين، در زمان من، مسائل رو به صورتي درآورده كه براي ديدنش هيچ نوع تخصصي لازم نيست. حتي براي نقاشي. حتي براي فيلم. براي مسائل دقيق. مزغون، موسيقي. آقاي فلان كه مارش ميسازه. . . من ميبينم كه افتضاحه. حق دارم بهش بگم. موسيقيدونم اصلاً نيستم، اما «ريم بارام رام» رو كه ميتونم ضرب بگيرم. گوش دارم، چشم دارم، فيلم رو ميبينم. به عنوان يك بيننده فقط. نه بيننده متخصص. در زمانه من، از طرفي تخصص رو روز به روز دقيقتر ميكنند براي صاحب تخصص، . . . و از طرفي عامترش ميكنند، گنگترش ميكنند، براي آدم غيرمتخصص. شايد درسته، ولي به هر صورت. . . من نه درباره نقاشي زياد پرت و پلا گفتهام و نه درباره سينما، ولي ميشه گفت. من حق ميدم به يك نويسنده ـبيش از هر كس ديگهايـ كه اين كار رو بكنه، چون يك نويسنده ـ اگه به همين تعبير ساده قايل باشيم كه آنتنهاي گيرندهاش دقيق كار ميكنه ـ اين آنتنها رو به هر چيز بماله ـ خوب ناچار ميگيره ديگه. دقيقتر از ديگران هم ميگيره. البته نويسنده اسم خودش رو متخصص سينما نبايد بذاره، يا سينماشناس، ولي خوب بيننده سينماست. اقش ميشينه. ميگه من اقم نشست. فرض كنيد طاق بازار رو خراب ميكنند يا چراغ نئون توي خيابونا ميذارند. خوب من اينو ميبينم. اقم ميشينه. خوب ميگم ديگه.
فكر ميكنيد اين نكته در مورد تاريخ هم صادقه؟ مثل استنادهاي تاريخي در «غربزدگي» ممكن نيست از ميون مثالهاي تاريخي كه مثلاً توي «غربزدگي» آوردهايد، بعضيهاش باشه كه سليقه شما باشه از تاريخ و نه واقعيت تاريخي؟
ممكنه. من در «غربزدگي» خودم رو يك مورخ نميدونم. همچنانكه در نقاشي متخصص نيستم، در تاريخ هم متخصص نيستم، اما من همچنان كه از نقاشي معاصر زمان خودم يك برداشتي. . . «برداشت» تعبير خودش دراومد. من بايد از هر مسئلهاي يك برداشت داشته باشم و ناچار از تاريخ هم يك برداشت ميكنم. طرحي كه من در «غربزدگي» از تاريخ معاصر دادهام، به نظر خودم يك برداشت تازهاييه و به همين مناسبت چاپش كردم. برداشتي است كه هيچكس نكرده. زمينههايي رو ديدم.
ممكنه به قول شما با حقايق تاريخي وفق نده. ديگري اين حقايق تاريخي رو يك جور ديگهاي ببينه، ولي اصلاً اين حقايق تاريخي يعني چي؟ يعني مجموعه برداشتهاي آدمهاي مختلف از يك واقعه. بله؟
در موردي كه از ۱۰ نفر مورخ ۹ نفرشون يك حرفي رو بزنند، شما ميتونيد به اون نفر دهم استناد كنيد؟
فكر نميكنم چنين مستثنياتي پيش اومده باشد. به هر حال منم آدمي هستم جايزالخطا، ولي فكر نميكنم اينقده ـچه ميگن؟ـ عيان، چون به عنوان آقا معلم تاريخ ادبيات، من به تاريخ دسترسي دارم و ميخونم و بايد بخونم. اگه تخصص ندارم، دست كم قلمرو وسيعي داره كارم، مثلاً.
ميدونيد كه وظيفه شما مشكلتره؟ شما رو به عنوان يك نويسنده. . .
البته مسئوليتش بيشتره. اينو ميپذيرم از شما. فكر ميكنم در اين حدود من احساس مسئوليت رو بكنم. امضام رو زير هر چيزي نميذارم. اشتباهاتي هم ممكنه پيش بياد. نه پيغمبريم، نه امام. ميدونيد، وحي در قرن بيستم نميتونه نازل بشه. همه ما يك چيزايي مينويسيم. . .
باز هم ميخواستم ببينم شما به عنوان يك مقالهنويس در مورد نقد ادبي زاويه ديدتون چيه؟
زاويه ديدم اينه كه چه چيز نو هست.
مثلاً مقالهاي نوشتيد در مورد «بوف كور». زاويه ديدتون چي بوده؟
ميدونيد، هدايت كه مرد، خيليا روي نعشش رقصيدند. خيليام از ميراثش بهرهمند شدند. اين قضيه ما رو كلافه كرد ـيعني من و داريوش روـ ما كه ميگم. داريوش يك چيزي نوشت. منم يك چيزي نوشتم. تقريباً ميشه گفت ـقرار و مدار كه نهـ همكاري با هم داشتيم. يعني مقاله منو داريوش ديد... خيلي از مقالهها و نوشتههاي منو ديده. فعلاً آخرين نفري هست كه من كارام رو قبل از اينكه در بياد ميدم دستش ببينه. اينم داشته باشيد. علاقه دارم به ديدش، به نظرش، به ديد انتقاديش. . . غرض، من يك وظيفهاي در خودم احساس كردم. يك نوع حقگذاري. به همين مناسبت يك نوع گزارش از آب درآمده. نقد ادبي نيست. شايد من «بوف كور» رو تفسير كردهام.
يك نوع تلقييه شايد. . .
يا تلقي. خيلي ممنون از لغت. ميپسندمش. بله، يك نوع تلقييه. يا همچنين در مورد نيما. در توطئه سكوت گذاشتن نيما رو، محافل ادبي. اين بود كه من و شاملو و ديگران ـخيليا بودندـ گفتيم و گفتيم تا عاقبت نيما رو جدي گرفتند. نه اينكه در اثر حرف بنده جدي گرفته باشنش، ولي دربارهاش جدي حرفي زده شد. جاده رو كوبيديم به هر صورت.
شما دو تا مقاله داريد راجع به نيما. يكيش توي «هفت مقاله» است. ميشه گفت يك نوع نظرهايي هم درباره شعر داديد. . .
مثلاً.
بعد يكي ديگه بود كه «آرش» منتشر كرد. شماره مخصوص نيما. شما فكر ميكنيد كدوم يكي از اينا موفقتره؟
قبل از اين بگم كه من يك دوره ديگه هم مقاله نوشتهام درباره نيما. در سالهاي ۳۰ يا ۲۹. توي روزنامه قلابي «ايران ما». اونجا اولين بار دفاع از نيما رو شروع كردم. البته چون خيلي سرسري بود و تند و باعجله رهاش كردم. اون زمينهاي شد براي مقاله اولي كه ميگيد. به نظرم در مقاله «مشكل نيما» ميخواستم آن توطئه سكوت را بشكنم، اما در اين مقاله دوم، سخت متأثر بودم از زندگيش. فكر ميكنم در مقاله دوم موفقترم. توي مقاله دوم بيشتر خودمم. . . ميدونيد حضرت، شما جوونيد، ميرسيد به سن ما. توي اين ولايت و شرايط كار، آدم صاحب قلم رو سر يك دوراهي ميذارن. سر يك دوراهي كه يك راهش به نيماست و يك راهش به خانلري. يكيش به فضاحت رفاه زندگي و ته چاه ويل قدرته و يكيش ته چاه انزواي سكوت. من نميخوام هيچكدام از اين دوتا باشم. من اگه نيما رو به دقت ديدم، خودم رو آيندهام رو ديدم، اما من نميخوام نيما بشم. نخواهم هم شد. عالم و عامد. اين دوراهه رو همه جوونا بايد متوجهش باشند. يعني يا خرت ميكنند، سوار قدرتت ميكنند. آن قوت «عقابت» مياد «زاغ» ميشه يا نيما رو چنان بهش سخت ميگيرند كه حقير ميشه. اينو داريوش ديد. اول كسي كه از ما ديد، داريوش بود ـتوي مقالهاي كه دكتر چاپ كردـ من در اون مقاله، زياد سعي ميكردم دست و پاي خودم رو ببندم، چون هيچ دلم نميخواست به پيرمردي كه چنين رنجي كشيد، كوچكترين اسائه ادبي كرده باشم...
راجع به نثر شما، يك موضوعي هست. اونم اينه كه نثر شما مقداري عربي داره... و اين عربيبازي در ديگرون هم تأثير كرده. آيا شما فكر نميكنيد اينم يك نوع «زدگي»يه؟ سه تا نقطه يك «زدگي»؟
«شرقزدگي» يا «آخوندزدگي». . . بگيد. چرا ميترسيد؟ والله، فكر ميكنم توي اين زمينه خالي از هر نوع ملاك، اين ملاك مذهب كه زبون فارسي رو غني كرده، يك جا پاست. من حرف كسروي رو پرت ميدونم يا حتي حرف تمام آدمهايي رو كه ميخواهند زبون رو پاك كنند از تأثير لغات بيگانه. در زمانهاي كه «كلاج» و «پيستون» رو به ضرت دگنگ ماشين، در عرض دو سال تو مغز هر عملهاي فرو ميكنند، من چرا لغتي رو كه با هزار و سيصد سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده، رد كنم؟ من كلمه «عشق» رو چهجوري رها كنم؟ نميشه. ميدونيد، نميتونم. تمام اين آدمها كه مته به خشخاش لغات خودي و بيگانه گذاشتند، تمام اينا اول يك نويسنده بودند، اما درموندند يا چاهشون ته كشيد. دلو انداختند سنگ اومد. اينه كه نشستند به زينت كردن ديوار چاه. اين يكي از عاقبتهاي زشت نويسنده بودن توي اين مملكته. من نميخوام گرفتار اين مسائل بشم. من لغت رو به عنوان يك مايه كار آماده در دست دارم. كتاب لغت براي من نيست. با همين تماس كه با مردم دارم لغتمو گير ميارم. نهتنها لغتمو، آدمهام رو هم گير ميارم. با موضوع زنده سروكار دارم. لغت مرده، براي من مرده. اين مسئله هست كه گرفتار مردگيها نشيم. ميدونيد، زبون يك عامل زنده است. دنبال آدماي زنده، آدمهاي زندهاي كه يك وقت ميرن فرنگ و يه وقت ميرن عربستان جاي «لاهوت» من چي بذارم اين استفاده كردن از يك گنجه.
ولي فكر خواننده رو نميكنيد اصلاً؟ يك خواننده جديد كه ميخواد كار شما رو بخونه، غريبگي.
غريبه گير نمياره. ميدونيد؟ حكايت نسل بعد از ما حكايت نسلي است كه خيلي بياطلاعه از زمينه سنت. زمينه سنت من به هر حال اسلامه. قبل از اسلام من نميبينم يك نوع دنيايي بودن يا يك نوع تمدني. مسئله تخرخر و تفاخر و اينا نيست، ولي مسئله اين است كه يك چيزي رو من به عنوان زمينه كار دارم. حالا جوونا نميفهمند. . .
به قولي جونشون در، برن بخونند...
نه، ديگه. اين وظيفه آقامعلمه. باور كنيد من الان دارم به همين دليل توي كلاس پنج و شش دبيرستان عمه جزو درس ميدم. عمه جزو، «الهكم التكاثر، حتي زرتم المقابر. . . » چون نميشناسه. نميدونه. تا حدودي فرهنگ البته مقصره. خوب البته معلم كمه و فلان و بهمان. . . و بعد غربزدگي. تعارف نداريم قربون؛ غربزدگي. همينه كه ما «غربزدگي» رو نوشتيم، چون من به هر صورت شرقيام. اينها كه من ميگم، پشت اون جوون هم هست. حتماً هست. بايد باشه. اگه بهجز اين باشه، من از دست رفتهام؛ يعني فارسينويس، يعني فارسيخون. من بهازاي مرزام كه زنده نيستم، رئيس. من بهازاي زبونم زندهام و همين زبون، بزرگترين مرز منه. البته از خدا ميخواستم به انگليسي بنويسم كه در هفتصد هزار نسخه چاپ بشه تا پونصد نسخه. من در همه موارد جهان وطني هستم جز در مورد زبون. زبون من فارسييه. من از اين دمب زبون به مادرم بستهام... از بند ناف، دقيقتر بگم. اين بند ناف رو تو ميخواي واسم بِبُري، رئيس؟ تو كه ميگم، يعني تموم اون كساني كه غربزدگي رو تشويق ميكنند. مثل اينكه من يهو رفتم سر منبر. . . .