![]()
- قیام ۱۴۰۱ سه واقعیت بنیادی را بر صحنه سیاسی ایران حک کرد
- مهسا؛ چه حقارتی بیشتر از این و چه فلاکتی بدتر از این برای خامنهای - جمهوری اسلامی؛ چرا بیانیۀ تازه گروه هفت اینبار متفاوت است؟ - شاهزاده رضا پهلوی اعلام کرد: راهبرد پنجگانه برای آزادی ایران - سناریوی حکومتی حمله به شاهنامه؛ وقتی خامنهای "ایران دوست" میشود! - دیدگاهها؛ عشق ابدی، شوی سرگرمکننده یا پروژه تخریب جنبش زنان؟ - از هیاهوی انسجام ملی تا اعتراف به فروپاشی؛ بساط ای ایران بخوان جمع شد - روزنامه داخلی: خامنهای با جهل راهبردی نظام را در محاصره قرار داده است - صداوسیما؛ جمهوری اسلامی آلترناتیو اصلی و قابل توجه خود را پهلوی میداند - خطرناکترین اجماع بینالمللی علیه جمهوری اسلامی درحال شکلگیری است
- اجلاس نیویورک؛ آمریکا به تعدادی از اعضای هیئت رژیم ویزا نخواهد داد
- ایران؛ با توافق اسرائیل و سوریه نگاهها به تصمیم نتانیاهو دوخته شده است - زندانی سیاسی بیگناه را اعدام کردند؛ دختر بابک شهبازی: برای ما افتخاره - مایع عجیبی که در داخل شهر اصفهان از زمین بیرون زد! ببینید - ایران؛ پنجره برای یافتن راهحل دیپلماتیک بهسرعت در حال بسته شدن است
- زندانی سیاسی بیگناه را اعدام کردند؛ دختر بابک شهبازی: برای ما افتخاره
- طی سه سال پساز قتل حکومتی مهسا نزدیک به سه هزار نفر اعدام شدند - این مردم اگر این بار برخیزند، هیچ آخوند و حاکمی را زنده نمیگذارند - ضحاک از جنایت سیر نمیشود؛ صدور حکم اعدام برای یک دانشجو! - شریفه محمدی، فعال حقوق زنان و نماد مقاومت مدنی در آستانۀ اعدام
- ایران؛ پنجره برای یافتن راهحل دیپلماتیک بهسرعت در حال بسته شدن است
- ایران؛ با توافق اسرائیل و سوریه نگاهها به تصمیم نتانیاهو دوخته شده است - اسرائیل؛ بعد از حمله به مقر حماس در قطر نوبت حشدالشعبی عراق است؟ - آغاز تهاجم همه جانبه و زمینی ارتش اسرائیل برای تصرف غزه - سالگرد مهسا؛ شاهزاده رضا پهلوی: انقلابی که تا آزادی ایران ادامه دارد
- مایع عجیبی که در داخل شهر اصفهان از زمین بیرون زد! ببینید
- مطالعه جدید: مصرف کانابیس باروری زنان را به خطر میاندازد - رابرت ردفورد، بازیگر افسانهای هالیوود در سن ۸۹ سالگی درگذشت - کره شمالی؛ استفاده از واژه همبرگر ممنوع شد/همبرگرخوری بدل کیم: ببینید - تحقیقات جدید نشان میدهد که بین انسان و گربه ارتباطی ویژه وجود دارد
- اینهم شب یلدای قسطی در حاکمیت سیاه ملایان؛ پایان شب سیه سیپد است
- فیلم؛ خواننده اپرا که مجذوب موسیقی محلی ایران بود: ویدئو را ببینید - نسخه بدون سانسور فیلمی که کارگردانان آن به اشاعه فساد متهم شدند - سرود "ای ایران ای مرز پر گهر" ۸۰ ساله شد؛ ویدئو با صدای بنان - نوبل ادبیات؛ نثر شاعرانهاش که شکنندگی زندگی انسان را آشکار میکند
- برادر بانوی ورزشکاری که حجاب را برداشت: بالهای خواهرم را چیدند!
- کاریکاتور اسرائیلی؛ حزبالله در بخش مراقبتهای ویژه بستری شده است - کاریکاتور؛ هر موقع این عصا را دست آقا دیدید یعنی بدجوری ترسیده - کاریکاتور فعال ضد اسرائیلی: گنبد آهنین عربی برای حمایت از اسرائیل - کاریکاتور انتخاباتی؛ در جمهوری اسلامی جایی برای انتخاب نیست ایرانپرسنیوز به هیچ گروه سیاسی وابسته نیست و از هیچ کجا حمایت مالی دریافت نمیکند. ![]() ![]() آدينه، 27 اردیبهشت ماه 1392 = 17-05 2013عزت الله انتظامی را فریب دادند و به ستاد انتخابات بردندمردم سرزمینم!....من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از سیزده سالگی در تماشاخانه های لاله زار با تشویق های شما بزرگ شده ام... همانی که همراه شما با دردهای ایران بسیار گریسته ام.
به گزارش خبرنگار ایلنا متن توضیحات عزت الله انتظامی كه نسخه ای از آن در اختیار ایلنا قرار گرفته است بدین شرح است: پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم... برای مردم سرزمینم... من عزت الله انتظامی هستم شنبه 21 ادری بهشت ماه 1392 ساعت 3 بعدازظهر بود که از دفتر ریاست جمهوری به من اطلاع دادند " آماده باشید ماشین می آید دنبالتان". خوشحال شدم. ماه ها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطا نشانِ درجه یک هنری در بهمن ماه 1391 (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان با خبرمان کنند. آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح کردم. چند روز بعد آقای رییس جمهور نامه فوری زدند به وزرا مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجه ای حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم. هفته ی قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم. چیزی نگذشته بود که خبر دادند ماشین آمده. با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بی سیم صحبت می کرد به کسی که آن طرف خط بود گفت "بله ایشان آمدند." حرکت کردیم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابان ها را طی می کرد و شخص بی سیم به دست هم مرتب خبر می داد که ما کجا هستیم و کی میرسیم. من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم می کردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا می برند! نزدیک کاخ ریاست جمهوری با بی سیم شماره، رنگِ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود. دستور دادند از درب خیابان ولی عصر داخل شویم. به جلوی ساختمان رسیدیم. محوطه پر از مردهای پیر و جوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بی سیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت "چیزی نیست. انشاالله همین امروز تمام میشود." ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصرعرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام می دهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می شد... دوندگی هایم به نتیجه میرسید و نگرانی هایم رفع میشد... "بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی"... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است! همه جا پراز پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت. به محوطه که رسیدیم من را از راهروهای طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییس جمهورو مشایی و عده ای دیگر، همه آنجا بودند. مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهای تودرتو دیگری برد. واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم. آنجا یک صندلی سه نفره فلزی آبی رنگ دیدم خودم را به آن رساندم و روی صندلیِ وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت باید برویم جلوتر. گفتم نمی توانم از اینجا تکان بخورم. بهرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمی دانستم آنجا چه خبر است فقط پر ازسروصدا و آدم های جورواجور بود... کمی گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل. صندلی ای که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می کردم به زحمت پاهای جراحی شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من می آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین های عکاسی. آقای مشایی گفت "چی شده؟ یه خرده شاد باشین! " من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس می گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من بازهمان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت "امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق و براتون میاریم"... مردم سرزمینم! من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از سیزده سالگی در تماشاخانه های لاله زار با تشویق های شما بزرگ شده ام... همانی که همراه شما با درد های ایران بسیار گریسته ام و با شادی هایش لبخند ها زده ام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچه ای از سنگلج... بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم... تکذیبیه آقای انتظامی بقدری درواز حقیقت است که متاسفانه مرغ پخته راهم به خنده میاندازد آقای انتظظامی را یقینا باچشم بسته به ستاد انتخابی حتما نبرده اند چگونه شخص =ی درحد سوادومعلومات ایشان محلو ومکان به این واضحی را تشخیص ندادند >؟ |