![]()
- این زن شجاع ایرانی خدای رنگینکمان را در دامان خود پرورانده است+فیلم
- روز جهانی کارگر در ایرانِ مصیبت زده؛ از معدن تا بندر، محل قتل کارگر - خطاب به پرزیدنت ترامپ؛ پیامتان به مردم ایران ۶سال پیش یادتان هست؟! - ترامپ در موضوع ایران به کدام مقامات دولت خود گوش میدهد؟ - شاخه زیتون ترامپ در سایه تهدید نظامی؛ اینهمه تهدید برای چیست؟! - تحلیل؛ گفتگو با آمریکا: چرا عراقچی این هفته سراسیمه به مسکو میرود؟ - منبع داخلی: چرا ترامپ نمیتواند خواستههای جمهوری اسلامی را بپذیرد؟ - چرا "عزیزم" اد شیرن مهم است؟ بازخوانی یک واژه در بستر جهانی+فیلم - از رقص نوروز تا تجمع قومگرایانه؛ ریشه تنشهای ارومیه کجاست؟ - ایران ۱۴۰۴؛ منبع داخلی: تولد بحرانی از بحرانی دیگر؛ هشدار پزشکیان
- آتشبس ترامپ با حوثیها در هالهای از ابهام است؛ شاید فقط تا یکشنبه
- خبر مهمی که بزودی ترامپ اعلام خواهد کرد خبر خوبی برای خامنهای نیست - دیپلمات سابق رژیم: تمامی مسیرهای آشتی احتمالی در حال بسته شدن هستند - مذاکرات؛ اظهارات فرستاده ترامپ درباره غنیسازی و هشدار به خامنهای - احتمال گسترش تنشهای نظامی میان هند و پاکستان؛ تاریخچه خصومت - پژوهشگر زندانی در اوین دچار حملهٔ قلبی شده و جانش در خطر فوری است
- پژوهشگر زندانی در اوین دچار حملهٔ قلبی شده و جانش در خطر فوری است
- خامنهای جنایت پیشه ظرف یکماه دستکم ۱۱۰ نفر را اعدام کرد - جوان نخبه ایرانی را با اعتراف اجباری به اتهام جاسوسی اعدام کردند+فیلم - زاهدان؛ ششمین اعدام یک زندانی سیاسی و عقیدتی بلوچ در دو هفته اخیر - خشم و انزجار از اعدام جنایتکارانه کولبر محروم پدر سه فرزند
- مذاکرات؛ اظهارات فرستاده ترامپ درباره غنیسازی و هشدار به خامنهای
- دیپلمات سابق رژیم: تمامی مسیرهای آشتی احتمالی در حال بسته شدن هستند - آتشبس ترامپ با حوثیها در هالهای از ابهام است؛ شاید فقط تا یکشنبه - خبر مهمی که بزودی ترامپ اعلام خواهد کرد خبر خوبی برای خامنهای نیست - جزئیات تازه در باره عملیات تروریستی سپاه در انگلیس که لو رفت
- رکورد طولانی ترین مکالمه تلفنی جهان واقعا باورکردنی نیست
- قتل فجیج مجری زن شبکه شیطانی متعلق به سپاه پاسداران در منزلش - جنگ هند و پاکستان؛ مسیر پروازهای جهانی طولانیتر شد - بیل گیتس: هوش مصنوعی کلید پیشرفت در حوزه سلامت و آموزش است - رمزگشایی از معمای ۲۰۰ ساله جبر؛ دانشمندان معادلات را حل کردند
- اینهم شب یلدای قسطی در حاکمیت سیاه ملایان؛ پایان شب سیه سیپد است
- فیلم؛ خواننده اپرا که مجذوب موسیقی محلی ایران بود: ویدئو را ببینید - نسخه بدون سانسور فیلمی که کارگردانان آن به اشاعه فساد متهم شدند - سرود "ای ایران ای مرز پر گهر" ۸۰ ساله شد؛ ویدئو با صدای بنان - نوبل ادبیات؛ نثر شاعرانهاش که شکنندگی زندگی انسان را آشکار میکند
- برادر بانوی ورزشکاری که حجاب را برداشت: بالهای خواهرم را چیدند!
- کاریکاتور اسرائیلی؛ حزبالله در بخش مراقبتهای ویژه بستری شده است - کاریکاتور؛ هر موقع این عصا را دست آقا دیدید یعنی بدجوری ترسیده - کاریکاتور فعال ضد اسرائیلی: گنبد آهنین عربی برای حمایت از اسرائیل - کاریکاتور انتخاباتی؛ در جمهوری اسلامی جایی برای انتخاب نیست ایرانپرسنیوز به هیچ گروه سیاسی وابسته نیست و از هیچ کجا حمایت مالی دریافت نمیکند. ![]() ![]() پنجشنبه، 1 اسفند ماه 1392 = 20-02 2014اطاعت از رهبری: 30 گاو ميش و 10 آدم زير يک سقفروزنامه اعتماد: محلهيي كه بخشي از اهواز است، شهرستان شده، شهرستاني در دل شهري ديگر، «كارون». كارون را شهرستان كردند، شهرستاني بدون هيچ زيرساخت مناسب براي آن. كسي حاضر نيست به خاطر جيب خالي كارون راهي ساختمان فرمانداري شود و بر صندلي فرماندار تكيه زند همه اهالي اين كوچهها كارشان گاوميشداري است، محلهيي كه كنار رودخانه است و روبهروي دانشگاه بزرگ اهواز، چمران. جادهيي از ميان محله و رودخانه رد ميشود، جادهيي كه روزانه جان گاوميشهاي محل را براي رسيدن به رودخانه ميگيرد 40، 50 كيلومتر دورتر از محله، جايي سوله مانند را براي گاوميش داران اختصاص دادند، جايي كه نه به محل زندگيشان نزديك است و نه آبي است براي آب تني ميشها غزل حضرتي/ شهر تاريك شده است، قوه بينايي به اندازه بويايي نميتواند در اين محله كار كند، تا چشمم به تاريكي عادت كند، سعي ميكنم بو بكشم و تجسم كنم بوهايي كه مغزم را پر كردهاند، تركيبي از چه چيزهايي ميتواند باشد. فكر ميكنم به حومه شهر آمدهام، شايد هم جايي خارج از شهر، دهي، روستايي. اما فاصله زماني كمي كه طي شده از ميدان لشگرآباد كه سوار ماشين شدهام تا مقصد خبر از اين ميدهد كه هنوز داخل شهريم، هنوز در اهوازيم. وارد كوچه ميشوم، گلي است و پر از فضولات حيوانات. تير چراغهاي برق تك و توك نوري زرد بر كوچه ميتابانند، به كمك چراغهاي ماشين، كوچه را روشن ميكنيم و پيش ميرويم. اينجا يكي از كلانشهرهاي كشور است، يكي از محلههاي هفتمين شهر كشور. از لاي در يكي از خانهها، پيرزني را ميبينم كه در حال پختن نان است، پيرزن مثل همه جنوبيها، سرتا پا مشكي پوشيده است، شالش را هم به مدل خوزستانيها دور سرش پيچيده. در خانه را ميزنيم و ميرويم تو. در گوشه حياط دارد در تنوري مدرن نان ميپزد براي خانوادهيي كه احتمالا پرجمعيتاند. دخترجواني هم بچه به بغل، از در ساختمان اصلي بيرون ميزند و ما را ميپايد. سلام و عليكي عربي ميكند با همراهانم، به من هم جوابي ميدهد و خوشامد ميگويد. خبري از تنور گلي نيست، تنورشان گالوانيزه است و هيچ ربطي به خانه و محله ندارد. اما انگار محله «كوت عبدالله» هم كه بيشتر ساكنانشان، عربهاي اين شهر را تشكيل ميدهند، كمكم در حال تغيير است. مردي با لباس بلند عربي و كتي كه رويش پوشيده تا از سرماي هوا درامان بماند، وارد خانه ميشود تا به جاي مادرش، پاسخگوي سوالاتمان باشد. بالاي تنور، نام مادربزرگ خانواده كه درگذشته است و زماني بزرگ خاندان بود را بزرگ نوشتهاند؛ بلقيس . ناهيد، پيرزن سياهپوش در حال آماده كردن نان براي ميهمانان ناخواندهاش است كه ميخواهم گاوميشها را نشانم دهند، گاوميشهايي كه سرمايههاي مردم كوت عبدالله هستند و زندگيشان را ميچرخاند. گاوميشها را در محلي كنار خانه نگه داشتهاند، جايي شبيه طويله سرباز كه يك چراغ بيشتر ندارد. گاوميشها خانه را با يك اسب و گاوي ديگر سهيم شدهاند، سياهي شب با سياهي گاوميشها باعث ميشود تنها از روي سفيدي چشمانشان تشخيص داده شوند. هر دو، سه تايشان گوشهيي چمباتمه زدهاند و در حال استراحت و نشخوار. يكي از پسران ناهيد سر خودش را به ميشها گرم كرده است، از ناميزان بودن دخل و خرجشان ميگويد، جواني است شايد سي و چندساله كه نميتواند فارسي حرف بزند. چهرهاش در همان تاريكي داد ميزند كه آنقدر روز و شبش را با ميشها سر ميكند كه شايد به سختي وقتي براي رسيدگي به خودش پيدا كرده باشد. به مردان همراهم كه نقش مترجم را بازي ميكنند، ميگويد: «درآمد حاصل از فروش شير ميشها برايمان روزي 40 هزار تومان است و خرج ميشها روزي 70 هزار تومان.» با اينكه ميشها برايشان ضرر دو برابري دارند، اما حاضر نيستند پيشينهشان را تغيير دهند. مرد جوان ميگويد: «اين شغل آبا و اجداديمان بوده، اينها سرمايههاي ما هستند، با اينها زندگيمان را ميچرخانيم. هرچند وقت يكبار كه كم ميآوريم، مجبور ميشويم يكي از گوسالهها را بفروشيم. البته خيلي هم قيمتي نيستند اما زندگيمان را ميچرخانند، هرچند سخت.» به گفته حيدري، صاحب ميشها، سبوس گندم و تفاله نيشكر، غذاي اصلي ميشهاست، اما سبوس گندم، هر تني 350 هزار تومان است و هر گوني آرد 43 هزار تومان. او ميگويد: «ما بايد سبوس را با آرد مخلوط كنيم و به خورد گاوميشها بدهيم تا برايمان بصرفد. سالي هم دو گوساله ميفروشيم، هركدام به ارزش دو ميليون تومان. تابستانها هم فضولات ميشها را به حوضچههاي پرورش ماهي ميفروشيم تا خرج خانوادهمان تامين شود.» همه اهالي اين كوچهها كارشان گاوميشداري است، محلهيي كه كنار رودخانه است و روبهروي دانشگاه بزرگ اهواز، چمران. جادهيي كه از ميان محله و رودخانه رد ميشود، جادهيي كه روزانه جان گاوميشهاي محل را براي رسيدن به رودخانه ميگيرد. مرد جوان ميگويد: «ميشهايمان بايد روزي سه تا چهار بار در رودخانه آب تني كنند، دماي بدنشان بالاست و هر روز چندبار راهي آن سوي جاده ميشوند. صبحها كه از خواب بيدار ميشوند، شيرشان را ميدوشيم، بعد از آن نوبت صبحانه گوسالههاي ميشهاست، شيرشان را كه خوردند، ميشهاي نر و ماده را راهي رودخانه ميكنيم. آنقدر در آب ميمانند كه گرسنهشان شود و براي خوردن غذايشان راهي خانه شوند. در طول روز هر چند وعده كه غذا بخورند، بايد قبلش آب تني كرده باشند تا با خيال راحت و تني خنك غذا بخورند تا به آنها بچسبد. تابستان كه باشد ساعتهاي بيشتري ميشها در آب ميمانند. يكي از همراهان ميگويد 40، 50 كيلومتر دورتر از محله، جايي سوله مانند را براي گاوميش داران اختصاص دادند، جايي كه نه به محل زندگيشان نزديك است و نه آبي است براي آب تني ميشها. قرار بوده نگهداري گاوميشها صنعتي شود اما هيچ كدام از ميشدارها حاضر نيستند به منطقه «دابوهيه» كه ميگويند برهوتي است، بروند. همراهم تاكيد دارد كه آبي كه در كانال راه انداختهاند، آب زهكش نيشكر است و شور و به درد گاوميشها نميخورد. هيچكدام از اهالي محل حاضر نيستند به دابوهيه بروند.
اما محلهيي كه بخشي از اهواز است، شهرستان شده، شهرستاني در دل شهري ديگر، «كارون». كارون را شهرستان كردند، شهرستاني بدون هيچ زيرساخت مناسب براي آن. اهوازيهاي همراهم ميگويند غير از شهرداري هيچ ارگان و سازماني ندارد، هنوز فرماندار هم براي كارون انتخاب نشده، گزينههايي را انتخاب ميكنند، اما كسي حاضر نيست به خاطر جيب خالي كارون راهي ساختمان فرمانداري شود و بر صندلي فرماندار تكيه زند. ظاهرا به خاطر آبادي و عمران اين محله، آن را شهرستان كردهاند اما مردم منطقه عقيده ديگري دارند، آنها معتقدند اين كار به خاطر حضور عربهاي منطقه در شوراي شهر اهواز است، مردم كوت عبدالله جمعيتي سه هزارنفره دارد كه اكثرا عرب هستند و همه به نامزدهاي خودشان راي ميدهند، آنها ميگويند: «در دوره پيش شوراها، بيشتر اعضاي شورا، عرب بودند اين باعث شد كه شهرستان كارون را ايجاد كنند، اما در حال حاضر كارون خودش بايد شورا داشته باشد و ديگر عربها راهي شوراي شهر اهواز نميشوند. در حال حاضر فقط پنج نفر از اعضاي شورا، عرب و 16 نفر ديگر غير عرب هستند.» اما كارون يا همان كوت عبدالله، محلهيي است با جمعيت زياد و فقر بيش از حد، فقري كه از در و ديوار خانههاي كوچههاي تو در تويش بالا ميرود، انگار مسوولان اهوازي اين قسمت از شهر را فراموش كردهاند. شهرداري انگار يادش ميرود اينجا هم مردمي دارد و زبالههايي توليد ميكنند و نياز به نظافت شهري دارند. كوچهها مملو از زباله، جويهاي آب مدتهاست خنكي آب را به خود نديدهاند و لبالب از زبالههاي قديمي كه ديواره و كف جوي را پر كردهاند و آنقدر قديمياند و خشك كه ارتفاع جوي را بالا آوردهاند. ديگر نماي ساختمانهاي شهر در اين محله اهميتي ندارد كه خانهها با چه كيفيتهايي ساخته شدهاند، آدم فكر ميكند به بعضيهايشان تكيه هم نبايد داد كه مبادا فرو بريزند. دراين محله مسائل حياتي و اوليهيي روي زمين مانده، بهداشتي كه خبري از آن نيست، سلامتي كه مورد توجه هيچ كدام از سازمانهاي مرتبط نيست و مردم محله به حال خود رها شدهاند. اما اين محله هم مانند محلات ديگر، كودكاني دارد كه در همين كوچهها مشغول بازياند، بازي در مجاورت جويهاي آبي كه بوي فاضلاب مانع از نزديك شدن به آنها ميشود، البته بوي فاضلاب غالب است، كمي كه حس بوياييام را تفكيك شده تنظيم ميكنم، بوي زبالهها هم حكايتي ديگر براي خود دارد، زبالههايي كه بازهم به گفته اهوازيها، شايد هفتهيي يك بار هم جمع نشوند، تاييد آنها هم كه نبود، ميشد از حجم انبوه زبالههاي پخش شده در سطح كوچهها و جلوي خانهها و آنهايي كه با يك باد، در هوا معلق ميمانند، حدس زد كه شهرداري حوصله ندارد اين محله را تميز كند. اگر صدا و تصوير آدمها را از قاب حذف كنيم، شبيه موقعهايي ميشود كه آدمها به يكباره محو ميشوند و زمين خالي ميشود از تاثيرگذاراني كه هر روز براي قابل تحمل بودن فضاي زندگيشان، آن را هموارتر و تميزتر ميكنند. باد ميآيد و نايلونهاي سياه و سفيدي را كه ديگر نشاني از سفيدي ندارند به هوا بلند ميكند و پرواز كنان بر سر آدم بيچارهيي كه از لابهلاي آشغالها به سمت خانه ميرود، فرود ميآورند.
دو اتاق در دو سوي ايوان كوچكي ساخته شدهاند، اتاقهايي كه تنها سفت كاري شدهاند و هنوز به سفيد كاري و نازك كاري و ظرافتهاي يك خانه نرسيدهاند. تلويزيون كوچكي در گوشه يكي از اتاقها روشن است و دختر خانواده كه حوصله مهمانها را ندارد، در اتاق خيره به تلويزيون نشسته، «هل» مادر 39 ساله خانواده است، خانواده 10 نفري كه با آمدن نوهها تعدادشان بيشتر هم شده است. خوشرو است و سرزباني هم دارد. نسبت به شوهرش كه به سختي فارسي حرف ميزند، روانتر صحبت ميكند، از توي اتاق ماندن خسته شده و به پيشوازم ميآيد. دفترچهام را كه ميبيند، شروع به حرف زدن ميكند. دوست دارد از همه مشكلاتش حرف بزند، دستم را ميگيرد و به دورترين نقطه خانهاش ميبردم؛ آشپزخانهيي كه اگر نميگفت، حدسي در كار نبود كه بفهمم زني جوان مثل او در اين آشپزخانه ميپزد و ميشويد و خانواده عريض و طويلش را پيش ميبرد. بچهيي حدودا يك ساله را در آغوش دارد، ميگويد: «نوهام است، دخترانم را زود شوهر دادم، دوتايشان درس خواندند و دوتاي ديگر سواد ندارند، 12، 13ساله بودند كه ازدواج كردند، فقط خودم درس خواندم، آن هم پنج كلاس.» از نحوه حرف زدنش و اعتماد به نفسي كه دارد معلوم است سوادش زياد به كارش آمده، راحت فارسي حرف ميزند، اتاقي كه سقفش در حال ريختن است را نشان ميدهد و ميگويد: «اين آشپزخانهام است. ببخشيد چراغ ندارد.» هرچه با چشم بيشتر ميگردم اثاثيهيي كه شبيه وسايل آشپزخانه باشند را ببينم، كمتر موفق ميشوم، انباري كه پر از تخته و الوار و ورقهاي آهني كهنه و وسايل اضافي خانواده است، وسايلي كه در تاريكي هويتي ندارند، وسط اتاق گود ميشود و چاه فاضلابي است و شلنگي كه روي سهپايهيي سوار شده تا نقش سينك ظرفشويي را بازي كند. كنج آشپزخانه كابينتي يك رديفه به چشم ميخورد كه چند ظرف ادويه و نمك و شكر رديف شده، تنها نشانههاي يك آشپزخانه.
خانهاش بو ميدهد، بوي ميشهاي لميده در حياط. طويلهيي در خانه وجود ندارد، هرچه هست دو اتاق است و حياطي كه ميشها آن را از آن خود كردهاند. چهار دختر دارد و چهار پسر. پسرانش همه قد و نيم قد دور بر گاوها ميچرخند و با آتشي كه نزديك ميشها درست كردهاند، بازي ميكنند. مرد خانواده هم جوان است و پر جنب و جوش، تند تند حرف ميزند و سعي ميكند كمي هم فارسي قاطي حرفهايش كند كه حس غريبي نكنم. صاحبخانه ميگويد: «30 گاوميش كوچك و بزرگ دارم، يكيشان هم امروز زاييده.» گوشه دوري را نشانم ميدهد كه حيوان كوچك نرم سياهي پشت به ما روي زمين نشسته و تكان نميخورد، آنقدر كوچك است كه با سگ صاحبخانه اشتباه ميگيرم. از يكجا زندگي كردنشان ميپرسم و اينكه كودكانش به خاطر نزديكي محل زندگيشان با ميشها، تا به حال مريض نشدهاند. مرد جوان خندهيي ميكند و ميگويد: «تا به حال كه مريض نشدهاند، از اين به بعد هم خدا بزرگ است.» مردان همراهم ميگويند: «آنقدر اين جماعت با دامهايشان زندگي كردهاند كه اگر جدايشان كنيم، شايد مريض شوند.» ميشهاي ماده اسم دارند، گوسالهميشي كه گوشهيي بيخيال همه نشسته است و پشت كرده به آدمها، اسمش «غزال» است، هم نام مادرش كه «غزال بزرگ» است، يكي ديگر «سوده» است و بقيه «نگطه» و «گرحه» و «ام عيون». ازگاوميش دزدي ميگويد، دزداني كه مجهز براي بردن ميشها ميآيند و صاحبان ميشها كاري جز سكوت نميتوانند بكنند. شوهر «هل» ميگويد: «چندي پيش از صداو سيما آمدند در مورد گاوميش دزدي گزارش بگيرند، وقتي گزارشش پخش شد، كلانتري محل ما را خواستند و اعتراض كردند كه مگر در اين محله دزدي هم اتفاق ميافتد، چرا شكايت نميكنيد. چرا به صداو سيما گفتيد پليس كاري برايتان نكرده است؟ ديگر لازم نيست در اين مورد حرفي بزنيد، ما هم گفتيم چشم.» رديف ميكند قيمتها را، «يك گوني سبوس 20 هزار تومان، گونياي 50 كيلو. تفاله نيشكر هر سرويس 100 هزار تومان. آرد 47 هزار و 500 تومان. شير گاوميشها را به مغازهداران ميفروشيم، كيلويي 1800 تومان، مغازه داران هم به مشتريانشان كيلويي 3500 تومان ميفروشد. هر چندوقت يكبار هم گوساله گاوميشها را ميفروشيم، سالي شش، هفت تا بچه گاوميش به قيمت دو تا چهارميليون كه بستگي به جثهشان دارد.» فروش گوسالهها نقدي نيست، قصابها پيش خريد ميكنند، اول يك مقدارش را ميدهند، بقيهاش را هم قسطي. ميشداران ميگويند: «دولت هيچ سهميهيي به ما نميدهد. نه سهميه غذاي ميشها را داريم نه وامي داريم كه با آن خانهمان را توسعه دهيم و براي ميشها جايي درست كنيم، جهاد كشاورزي چند بار به اين محله آمد و اعلام كرد كه جايي براي ميشداران درست كرده اما تنها محله ما نيست كه گاوميش داريم، گاوميش آباد چند برابر ما ميش دارند، نميتوانند همه اين گاوها را در آن سولههاي كنار بيابان جا دهند. قرار بود جايي برايمان تهيه كنند كه همجوار رودخانه باشد، آب رودخانه طبيعي داشته باشد اما جايي كه آنها سرمايهگذاري كردند، كفاف پنج، شش خيابان اينجا را هم نميدهد، ساختار اجتماعي ندارد، اصلا همه اينها به كنار، اين دو منطقه فرهنگش باهم فرق دارد، نميتوان در يك محله آنها را سكونت داد، نه درمانگاهي دارد نه بيمارستاني، برهوت است. بين شهرداري و جهادكشاورزي هيچ هماهنگي درباره مردم اين منطقه صورت نگرفته، با وجود دامها امكان خدمات رساني شهرداري كم است و جهاد كشاورزي هم بايد بهشان وام دهد يا جايي را برايشان درست كند، در حالي كه هيچ تعهدي براي وام دادن به مردم در خود نميبيند. اهالي كوت عبدالله ميگويند ما همهچيز داريم، نفت داريم، آب و گاز داريم اما هيچ چيز نداريم. محله پر است از چالههاي كوچك و بزرگ كه آب باران را در خود جمع كردهاند، باتلاقهاي كوچكي كه براي تردد خودروها مشكل ساز شدهاند چه رسد به آدمها. تصفيهخانه محله آنقدر كوچك و حقير است كه به ذهن آدم غيرمتخصصي چون من ميرسد كه اين چند تانكر و حوضچه كفاف آب آشاميدني اين همه آدم را ميدهد؟ البته آنها كه وضعشان بهتر است در خانهشان دستگاه تصفيه آب دارند و آنها كه ندارند محكومند به نوشيدن آب پربوي بد طعم. از بلواري كه بالاي محله است رد ميشويم و صداي سرودي انقلابي از راديو ترانزيستوري كه ماكتي بيش نيست، در بلوار طنين مياندازد، اهوازيهاي راهنمايم از تفريح نداشتهشان ميگويند، از تفاوتهايي كه بين مردم عادي و نفتيها در اين شهر است، ميگويند از پنج استخر و 12 ورزشگاهي كه در شهرك نفت است و مردم آنجا را شهرك اروپا مينامند، ميگويد و از حصاري كه دورتادور خانههاي تهرانيها و اصفهانيها كشيده شده و از حراست سفت و سختي كه در موردشان اعمال ميشود، انگار كه قرار است از سوي مردم بومي منطقه خطري تهديدشان كند ميگويند و من در فكر جمع كردن زبالههاي كوچههاييام كه كودكان سه، چهارساله ميان خاشاك ميدوند، زمين ميخورند، بازي ميكنند و از آب همان جويها به هم ميپاشند. |