به ایران پرس نیوز بپیوندید

آدرس پست الکترونيک [email protected]

ایران‌پرس‌نیوز به هیچ گروه سیاسی وابسته نیست و از هیچ کجا حمایت مالی دریافت نمی‌کند.







خلاصه انگلیسی این خبر را می توانید در زیر ببینید

شنبه، 3 خرداد ماه 1393 = 24-05 2014

در شیراز چه گذشت؟ - محمد نوری زاد

من اگر بر نمی گشتم به شیراز، رییسِ بچه های اطلاعات، شیر می شد و به کاری که اساسش غیر قانونی بود غرور می ورزید و احتمالاً ترفیعی نیز می گرفت. دیروز - جمعه - سرکار خانم نسرین ستوده زنگ زد و گفت: چندین بار با همسرم رضا پیگیر حال تان بودیم. هر چه زنگ می زدیم جوابی نمی آمد. بعد که دانستیم گرفتار آقایان بوده اید و ماجرا به سر انجام رسیده خیالمان راحت شد. وی گفت: بر گشتنِ شما به شیراز کارِ بسیار درستی بود. در نقطه ی مقابل، کارِ آنها بسیار نادرست و غیر قانونی بوده است. هیچ دستگاهی اجازه ندارد هر یک از ایرانیان را از حضور در هرکجای دنیا بویژه کشورش مانع شود. اینها که ما را ممنوع الخروج کرده اند، از سفر به شهرهای خودمان چرا در هراس اند؟ گفت: هم باز داشت شما غیر قانونی بوده و هم انتقال شما به تهران. اگر هم بخواهند از این کارها بکنند حتماً به حکم دستگاه قضا باید باشد.

شب بود و اتوبوس دو بار در میانه ی راه توقف کرد. یعنی اصلش چهار بار در دو شبِ پیاپی. بار دوم بود که با توقفِ اتوبوس، از مسافران فاصله گرفتم و به کنجی خلوت فرو شدم. شب از نیمه گذشته بود و من اراده ام بر این بود که به هر قیمتی خود را به شیراز برسانم. حتی اگر در همان ورودیِ شهر به برادران بر بخورم و آنها دو باره برم گردانند. مهم برای من بهم زدنِ معادله ای بود که بنیانش غلط بود. در همان نیمه های شب، از روشنایی و هیاهوی مسافران و بلند گویی که حرکتِ عنقریبِ اتوبوس ها را گوشزد می کرد، به سگی تنها برخوردم که از تاریکی بدر آمد و سلّانه سلّانه به سمتی که برایش مهم نبود رفت. نه شتابی داشت و نه شاید سگی دیگر در انتظارش بود. غمِ سنگینی را انگار با قدم هایش جابجا می کرد.

در توقفِ دوم - که برای نماز صبح بود - به گندمزاری برخوردم در نیمه راهِ پختن و زرد شدن. نمی دانم چرا حسّ سلانگیِ آن سگِ بی شتاب را در آرامش گندمزارِ نا پخته مستحیل کردم. حسِ بر آمده، حسِ من نبود. که من از سلّانگی بدر جسته و از این که جماعتی مرا خام خام ببلعند، فاصله گرفته بودم. بل به معبری اندیشیدم که به این خصلت دچار است و ما مردمان ایران باید از آن گذر کنیم بی ذره ای تردید. معبرِ سلّانگیِ نیم پخت، بهترین راهِ میان بُر است برای غارتگری های خاموشِ ملتی که با همه ی استعدادش به تماشای غارتِ سرمایه های خود نشسته و از سرِ تفریح، تخمه می شکند و همزمان به صدای تلق تلقِ تخمه هایی که می شکند دلخوش است.

کمی مانده به شیراز، چشمم برای سومین بار به تابلوهای دو قلوی تخت رستم و تخت رجب افتاد. و من، عجبا که در حیرتِ این به رخ کشیدن های نابخردانه ی اسلامی ام در هر کجا. نیز همین پنجشنبه در نیاسرِ کاشان، درست مقابلِ آبشار بسیار زیبای نیاسر، گنبدی دیدم احتمالاً با این پیام اسلامی که: ایهاالناس، در دنیا مستغرق نشوید، آخرتی هم هست. این آخرت هم در دست با کفایت روحانیانی است که مستقیماً به نمایندگی از خودِ خدا بر زمینِ خدا می خرامند.

شیرازِ زیبا، خیابان هایش را به چرخ های اتوبوس سپرد و اتوبوس در ترمینال شهر آرام گرفت. من در سالهای پیش از انقلاب نیز به شیراز رفته بودم. بعدها نیز بارها. امروز اما باورم براین است که آخوندهای حکومتیِ ما صرفاً بخاطر دو چیز از شیراز انتقام گرفته اند و این استان راستان را از رشد بایسته اش باز داشته اند. یکی، جشن های دو هزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی است و دیگری وجود تخت جمشید در این استان. که اگر مثلاً در سالهای دور تاریخ، مراسم عمامه گذاریِ یکی از خدمتکارانِ یکی از امامان در فارس صورت گرفته بود یا اسبِ یکی از امامان در شیراز از پا در آمده بود، امروز شیراز بر تارکِ آمد و شدهای با شکوه خرافه می درخشید و آبادانی اش تضمین شده بود.

بله، معتقدم آخوندهای حکومتیِ ما، از استان فارس انتقام گرفتند و اجازه ندادند این استان بویژه شیراز به مسیر بایسته اش پای گذارد و مثلاً مثل اصفهان و تبریز و مشهد سری میان سرها در آورد. در سالهای نوجوانی، همکلاسیِ لاغری داشتم که تا با یکی به تنگنا در می افتاد، بر زمین تف می کرد و همزمان می گفت: به غیرتی که نداری!
تابلوی نیمه سنگین را تحویل گرفتم و پرسان پرسان به دیدار " بی بی" رفتم. پیرزنی که هم پسرش هم دامادش وهم نوه اش هم اکنون در زندان اند. فرشید یداللهی - فرزندش - با هفت سال و نیم زندان، امید بهروزی - دامادش - با هفت سال و نیم زندان، و نوه اش کسری نوری با چهار سال و نیم زندان. بخاطرِ چه؟ بخاطرِ درویش بودنشان. که البته کسری نوری بخاطر چرخاندنِ سایتی که اخبار دراویش گنابادی را پوشش می دهد. بی بی راضی نمی شد. اما با اصرارِ من راضی به این شد که بر دستش بوسه بزنم. از یکی خواستم عکس بگیرد از این صحنه. همه اش که نمی شود آقایانِ از خود راضی بر تختِ آیت اللهی جلوس فرمایند و خلق الله به دستبوسیِ خود خروش دهند. دستبوسی ای که اختراع این آقایان است و در قاموس هیچ پیامبری و در مرام هیچ امامی نبوده مطلقاً!

به عکسِ من و بی بی نگاه کنید و سخن مرا با معنای این بوسه جوش زنید: ای مادر، مرا و ما را ببخشای بخاطر جفاهایی که بر شما باریده ایم در این سالهای پر شقاوت اسلامی. ما را ببخشای بخاطر این که بی پروا برای روسها و اسراییلی ها و آمریکایی ها و چینی ها سفره ها گشودیم و اجازه داده ایم آنان کلاه بی کفایتی را تا خرخره که نه، تا پای زانو بر تنِ ما پایین بکشند و تریلیارد ها دارایی ما و نسل های بر نیامده ی ما را بالا بکشند و همزمان این فرصت را برای ما پدید آورند تا ما برای پوشاندنِ بی کفایتی های تمام نشدنی مان، نشان بدهیم از درویش بودن و از علی علی گفتن های شما در هراسیم و برای روفتنِ این هراسِ هردمبیل، خانقاه ها و حسینیه ها را بر سر شما خراب می کنیم و معترضانتان را به زندان می اندازیم با چه اقتداری مثلاً. آهای همکلاسیِ لاغرِ من، کجایی؟!

جابجا کردنِ تابلوی نیمه سنگین کار دشواری بود. به امانت، در جایی گذاردمش و با یک تاکسی خود را به مسجد قبا رساندم. کلاس درسِ آیت الله سید علی محمد دستغیب تمام شده بود و طلبه ها رفته رفته پراکنده می شدند. تا پای به حوزه ی علمیه شان گذاردم، پراکندگان باز آمدند و در اطرافم ازدحام کردند. پر از پرسش بودند هر کدامشان. سرِ پایی به چند پرسششان پاسخ گفتم و رفتم به دیدار آیت الله. چند نفری در اتاق انتظار بودند. داخل که شدم، سلام گفتم و بر شانه اش بوسه نشاندم. کمی که صحبت کردیم، از طلبه های حاضر در اتاق خواست که بیرون بروند. تنها که شدیم، به شبهه ی بوسیدنِ پای کودک بهایی اشاره کرد. که این یعنی چه؟ نگران خروجِ من از دامان تشیع بود. گفتم: من بر پای کودکی بوسه نشانده ام که شما نیز پای معصومیت و انسانیت او را می بوسید. کودکی که همزمان هم مادرش هم پدرش در زندانِ قساوت مایند. و گفتم: من مگر به پای مرام و مسلک و اعتقاد او بوسه زده ام؟ پذیرفت. و خوشحال از این که من از دین خروج نکرده ام آنگونه که احتمالاً برای وی خبر برده اند.

از اتاق آیت الله که بیرون آمدم، طلبه ها مرا به اتاقی بردند و هجوم آوردند به همان اتاق و بحثی تند در گرفت بی آنکه من از تعلقات و دلبستگی های آنان و خط قرمزها و باورمندی های انقلابی شان خبر داشته باشم. در همان ابتدای سخن، میخی بر پیشانی آرزوهایشان کوفتم با این سخن که: فصل آخوند جماعت تمام شد و رفت و شما باید خود را برای دوره ای تلخ آماده کنید. گفتم: این سی و پنج سال، بزرگترین فرصتِ طلایی برای آخوندهای ما بود که داراییِ خود را به تاریخ و جهان عرضه کنند. گفتم: آخوندهای ما، بجای بر کشیدن شکوهی به اسم درخشندگی های ایمانی، سراسیمه به اعماق دنیاخواری فرو شدند و برای این که این دنیا خواری شان بی مزاحم باشد، دست شان به خون آلوده شد و تا توانستند، زدند و کشتند و زندانی کردند و مردم را تاراندند. گفتم: دستِ ما تهی است این روزها. یعنی چیزی در دست نداریم که به مردم خود و مردمان دنیا بگوییم: ما اگر زده ایم و کشته ایم و زندانی کرده ایم، بخاطر دستیابی به این چیزی بوده که اکنون در دست داریم.

بنده های خدا طلبه ها سخت پریشان شدند از این سخنان. یکی شان بر آشفت و با نعره هایی که بر می کشید و با مشت هایی که به دیوار می کوفت، تلاش کرد بر این شکست زود هنگامِ روحانیان فائق آید و گریزگاهی برای قال الباقرها و قال الصادق هایش بجوید. گفتم: شماها هرچه پرپر بزنید، با حضور قاتلی مثل شیخ علی فلاحیان در کسوت آیت اللهی چه می کنید؟ و این که این قاتل در مجلس خبرگان چه می کند همین اکنون؟ یا با قاتلی مثل شیخ مصطفی پور محمدی در جایگاه وزیر دادگستری چه می کنید؟ و یا با قاتلی چون شیخ روح الله حسینیان در مقام نمایندگیِ مجلس اسلامی؟ یا با قاتل مخوفی چون خلخالی با حکم و تأیید مستقیم امام خمینی؟ یا با کشتار سی و سه هزار جوان زندانی در یکی دو ماه آنهم بضرب چهار خط نوشته ی تاریخی که در همین چهار خط بر قاطعیت و شتاب اصرار می ورزد انگار که با بار هندوانه طرف است؟

و گفتم: اینها همه و خیلی چیزهای دیگر، به امضاء و اراده ی آخوندهای شیعه صورت پذیرفته و همین اکنون نیز صورت می پذیرد. گفتم: شماها پرپر هم که بزنید، نمی توانید عبای خود را از این آلودگی ها و خون هایی که در همه جا جاری است، مبرّا بدارید. دوره ی شماها تمام شد و رفت. البته مرتب به این نکته نیز اشاره می کردم که: مراد من آخوندهای حکومتی اند نه شما اما تیزیی سخن کارِ خودش را کرده بود و آرزوها را نقش برآب کرده بود و جماعتی از طلبه ها را چاره ای جز هیاهو نبود.

در میان طلبه های آیت الله دستغیب، طلبه های برادر نیز بودند. که به برادران بالاتری خبر دادند و حضور مرا با آن سخنان بی فیلتر به اطلاع رساندند. با جمعی از طلاب به یک چایخانه ی سنتی رفتیم که صاحبش یک جانباز جنگ بود با یک دستی که در جبهه جا نهاده بود. این جانباز، مرا می شناخت و سخت بر مواضع من موضع داشت. همو اما با نهایت ادب، آمد و خیر مقدم گفت و مرا از دخول در امهات انقلاب پرهیز داد. به وی گفتم: من از همه ی کرده ها و نکرده های امام خمینی که شما خود را شیدای وی می دانی، تنها یک سخنش را به داوری می خوانم. همان: " حفظ نظام اوجب واجبات است" ش را.

گفتم: همین یک جمله، زبانم لال آنچنان پوستی از تنِ خدا و پیغمبر و امامان و قرآن و هست و نیست این مردم دریده که مگر گذرِ هشتصد ساله بر تاریخ این مرز و بوم بتواند به فراموشیِ خسارتهایش توفیق یابد. و گفتم: من کلمه ی "حفظ" را از این سخن مخوف بر می دارم و بجایش " نقد " می نشانم. خود شما بگو آیا معقول تر و خدایی تر و انسانی تر و اسلامی تر نیست این جمله ای که من ساخته ام؟ مرد جانباز اما دل در گروِ آسمانی دیگر داشت و مرا شایسته نبود سقف آسمانش را فرو بریزم.
سخن فراوان گفتیم و نهایتاً به راه افتادیم.
من باید به جمع جوانانی می پیوستم که بهایی بودند و محروم از تحصیل. خودم این تقاضا را از بهاییان شیراز کرده بودم. راستش را بخواهید به شیراز که رسیدم، شوق دیدار خانواده ی مونا محمود نژاد - این دختر هفده ساله ی اعدام شده ی بهایی – در من پای کوفت. اما وقتی دانستم پدرش اعدام شده و مادرش دق کرده و بارش را بر دوش ما نهاده و رفته، به دیدار موناهای دیگر اشتیاق بستم. با طلبه های فهیمِ آیت الله دستغیب در راه بودیم که برادران سر رسیدند و جلوی اتومبیل ما پیچیدند. طلبه ها بی تابی کردند و پوزشخواهی. که ما میزبانان خوبی برای تو نبودیم. آرامشان کردم که: نه عزیزانم، این راهی که من می روم، با همین مشقت ها روبروست.

برادران مرا در چند خیابان چرخاندند و سرآخر به فرودگاه بردند. به همان اتاق دیروزی. این برادران را یک به یک می شناختم. که همه شان دیروز در حافظیه حضور داشتند. یکی به فیلمبرداری و یکی به عکاسی و یکی مجهز به گاز فلفل و همگی البته مسلح و آماده ی درگیری. معطلیِ من هشت ساعت به درازا کشید. این هشت ساعت، کلاس درسی بود ناب برای من. در این کلاس، برادرانِ جوان می پرسیدند و من پاسخ می گفتم. بالاتری های اطلاعات بهترین فرصت را برای ترویج سخنانِ منطقیِ من فراهم آورده بودند بی آنکه خود بدانند. برادران جوان از غلیظ ترین مواضع من می پرسیدند و من به آرامی از بدیهی ترین حقوقِ تباه شده ی مردم می گفتم. آنها مرا بخیال خود به تنگناهای اعتقادی و مرامی در می انداختند و من با هر پاسخ، بنیان باورهایشان را به لرزه در می آوردم. اخلاق و مدارایشان اما انصافاً خوب بود. البته با من. که همینان اگر با کسی دیگر در می آمیختند، نمی دانم چگونه حسابش را کف دستش می نشاندند.

سخن از اینجا شروع شد که: داشتی کجا می رفتی؟ گفتم: به دیدار جوانان بهایی که از تحصیل محروم اند. دیگر به کجا؟ به دیدار مادرِ مجید توکلی که اگر دو سه روز به مجید مرخصی نداده بودند، چهره ی این دانشجوی زندانی از خاطر مادر محو شده بود. دیگر به کجا؟ تخت جمشید و پاسارگاد. اتومبیل را نگه داشتند و با بالاتری ها مشورت کردند. یکی شان آمد و پرسید: اگر شما را به تخت جمشید و پاسارگاد ببریم، بر می گردی تهران؟ گفتم: بله، بشرطی که بعد از تخت جمشید و پاسارگاد برویم دیدنِ جوانان بهایی و مادر مجید توکلی.
رفتند و باز آمدند که کمی کوتاه بیا.

گفتم: رفتار شما غیر قانونی است. من می توانم از شما شکایت کنم و بالاتری های شما را به چالش بکشم. منتها نه که قانون در این مُلکِ مُلا زده خاکمالی شده، نه شکایت من بجایی می رسد و نه ککی به تن شما می افتد. یکی شان گفت: با این حساب که کار ما غیر قانونی است و شکایت شما بجایی نمی رسد، چه بکنیم که برگردی تهران؟ گفتم: همین دوتای آخری را اگر جور کنید من برمی گردم تهران و به این زودی نمی آیم به شیراز. رفتند و مشورت کردند و مرا بردند به همان اتاق در فرودگاه. ظاهراً معامله جوش نخورده بود و من نیز تقلایی نکردم.

چه در اتومبیل و چه در اتاق، من به جور واجور مأمور جوان برخوردم که هرکدامشان کوهی از پرسش بود. ابتدا در موضعی سخت تدافعی، وبعد از باب کنجکاوی. سخن نرم نرم به مخالفت من با رهبر کشیده شد. این که چرا با رهبر مخالفی؟ این پرسش با تب و لرز شروع شد. من گفتم: گردش مالی ایشان مشخص نیست و ایشان به هیچ دستگاهی پاسخگو نیست و کارهایی می کند که نباید. مثلاً چرا نباید از دستگاههای تحت امر ایشان حسابرسی شود و همگی مالیات بپردازند؟ مثل کجا؟ مثل همه ی بنگاههای اقتصادیِ بنیاد مستضعفان و ستاد فرمان امام و آستان قدس رضوی. گفتم: خروج این دستگاهها از حسابرسی و پاسخگویی، دقیقاً نمود بیرونیِ خود رهبر است که به هیچ دستگاهی و به هیچ بنی بشری پاسخگو نیست. و چون وی پاسخگو نیست، نمی تواند از سپاه یا جاهای دیگر انتظار داشته باشد در قبال مردم و نمایندگان پاسخگو باشند.

سخن به سپاه کشیده شد. که چرا دست از سرِ سپاه نمی کشی. گفتم: این سپاه، چه بلاهایی که سر خودِ شما نیاورده تا امروز. گفتم: نه شما، که وزیرتان هم بی اذن سپاه قدم از قدم بر نمی دارد. گفتند: سپاه هر چه می کند با اجازه ی رهبری است. گفتم: مجوز تریلیاردها قاچاقی که رسماً توسط سپاه صورت می گیرد، از لابلای آیات قرآنی که سردارانِ فربه ی سپاه بدانها استناد می کنند، و از هزاران شهید و از هزاران شعار مکیده شده بر گرفته می شود. و گفتم: همین اکنون اگر رهبر به سپاه فرمان کتبی و علنی بدهد که به پادگان ها باز گردد و همه ی دارایی هایش را به خزانه ی عمومی واریز کند، سپاه سر می پیچد و اطاعت نمی کند. و حتی اگر لازم باشد، خود رهبر را از رهبری خلع می کند.

این سخن، طوفانی بود که بر علفزار بی تجربگیِ این جوانها می کوفت. سکوت کردند. در حالی که صدای تپش قلبشان را از لرزش صدایشان می شنیدم. یکی از مأموران جوان اطلاعات که به تازگی ازدواج کرده بود، گفت: چرا سرتان را زمین نمی اندازید و به زندگی خودتان نمی پردازید؟ بروید با زن و بچه تان استراحت کنید و کیف ببرید از این چند وقتی که از عمرتان باقی مانده. گفتم: روزی که یکی از همکاران تهرانیِ شما بر سرم نشست و صورت مرا شکافت و مرا کف بزرگراه بر زمین خواباند، دهانم را به زور گشودم و گفتم: پسرم، من برای آرامش فرزندان خود توست که بی قراری می کنم. به مأمور تازه داماد شیرازی گفتم: پسرم، تو بنا به اقتضای کارت، نمی توانی به دزدان حکومتی و آخوندهای بد دهن و بی لیاقت و آشفتگی های ملی و تاراج های تاریخی ای که در این سالها صورت گرفته و می گیرد اعتراض کنی، من بجای تو اما این کار را می کنم. برای رهایی فرزندت و فرزندانمان از فردای مخوفی که چشم به راه آنهاست.

گفتم: تو آیا می توانی بگویی جناب مجتبی خامنه ای دست در دست آدم ترسناکی مثل طائب، فجایع سال 88 را ساماندهی و فرماندهی کردند و شما اطلاعاتی ها تنها گماشتگان آنها بودید در آن کودتای ننگین و لاغیر؟ گفتم: همین شنبه سوم خرداد است. روز فتح خرمشهر. ما را اگر مردان با خردی بر سر کارها بود، یا جنگ شروع نمی شد یا با فتح خرمشهر پایان می پذیرفت. گفتم: هیچ اراده ی خردمندانه ای رشته های جنگ را در دست نداشت تا آن جنگ ویرانگر، تنها یک روز زود تر تمام شود تا تنها یک نفر کمتر کشته شود. و پرسیدم: می دانید چرا؟ برای این که آمریکا و شوروی و چین باید نقدینگی را می روفتند و سلاح های بنجل خود را به ما می فروختند. مثل داستان هسته ای که بی خردانِ ما همه ی دار و ندار ما را به جیب روسها ریختند تا مگر به بمب هسته ای دست یابند. غافل از این که در تمام سالهای مخفی کاریِ هسته ای شان، روی زانوی آمریکا و اسراییل و روسیه و چین نشسته بودند و خود خبر نداشتند.

ساعت ده شب بود که یکی از اطلاعاتی ها آمد و گفت: خبرنگاری می خواهد با شما مصاحبه کند، مصاحبه می کنید؟ بی معطلی گفتم: بله، حتماً. رفت و کمی بعد با جوانی آمد. از جوان پرسیدم: خبرنگارِ کجایی؟ گفت: ایسنا. گفتم: کارت شناسایی است را نشانم می دهی؟ گفت: همراهم نیست. گفتم: من بنا بر این می گذارم که تو از طبقه ی سوم اداره ی اطلاعات استان فارس آمده ای. هرچه می خواهی بپرس بی واهمه و بی فیلتر. رحم نکرد و پرسید. از همه جا و همه کس. و من نیز رحم نکردم و پاسخ گفتم: از همه چیز و همه کس. بویژه از رهبر و خطاهایی که وی مرتب مرتکب شده و من در نامه ی سی ام به برخی از آنها اشاره کرده ام و یک جانبه وی را به همان دلایل از رهبری خلع کرده ام.

ساعت از دوازده شب گذشته بود که مرا خبر کردند به بیرون رفتن. یکی آمد و حتی کفش های مرا وارسی کرد. با همراهی برادران تا پای پله های هواپیما رفتیم. تلفن مرا به سر تیم امنیت پرواز دادند. از مأموران اطلاعات تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم. در تهران، خواستم مثل بقیه از هواپیما پیاده شوم که مهمانداری آمد و گفت: شما باشید. همه رفتند و پیاده شدند. حتی مهمانداران. نظافتچی ها آمدند داخل. من بودم و مأموری که دم در ایستاده بود و نظافتچی ها.

یکی آمد و مرا به خروج خواند. پایین رفتم. دو ستوانِ جوانِ پاسدار منتظر من بودند. مرا به داخل اتومبیلی بردند. ستوانِ جوان در راه از من کارت شناسایی خواست. رعدِ یک با میثمِ دو تماس گرفت. که: با مورد چه کنیم؟ بخود گفتم: جنابِ مورد، تا کنون در دست اطلاعاتی ها بوده ای و از این به بعد در دستِ سپاهیان. در بازی مسخره ای که یک سمتش غارت است و سمت دیگرش مردمی که قطره هایی از قانون را به التماس طلب می کنند. مدتی دمِ مقرّ سپاهِ مستقر در فرودگاه معطل شدیم تا فرمان برسد. سرآخر مرا بردند و جلوی یک درِ خروجی پیاده کردند. بی آنکه بدانند: من شیراز را با همه ی حساسیت هایش با خود به تهران آورده ام.

من امروز از ساعت چهار بعد از ظهر در قدمگاهم. تا پنج و نیم. برای باز پس گیریِ اموالی که مأموران وزارت اطلاعات چهار سال و نیم پیش از زندگی ام برداشته اند و برده اند و نمی دهد. من به اعتراض در آنجا قدم می زنم نه برای تفریح. من هم مثل همه کار و زندگی دارم. باید پس از اطلاعات، بروم سراغ سپاه. که سپاه نیز اموال حرفه ای مرا برداشته و برده و نمی دهد. شما را بخدا به من بگویید: دزدی مگر شاخ و دم دارد؟ حالا هی آیات قرآن را و الفاظ عربی از مخرج ادا کن و مرتب به روح مطهر شهدا صلوات بفرست. اغلب خواسته ام جلوی یکی از مسئولان اسلامی را بگیرم و به تأسی از همکلاسیِ لاغر سالهای دورم آب دهانی بر زمین بیاندازم و بگویم: به غیرتی که نداری، اما نمی دانم چرا خدا از همان سالهای جوانی زبان مرا بر ناسزا قفل بسته است. و چه خوب که زبان انسان بر ناسزا بسته باشد و نه به حق گویی و حق جویی!

سوم خرداد نود و سه



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: