آدرس پست الکترونيک [email protected]









یکشنبه، 27 اردیبهشت ماه 1394 = 17-05 2015

نوری زاد: بانوی زباله گرد و اسلام ناب حضرت آقا

دیروز در میدان تره بار محل مان، به بانویی برخوردم که از سطل زباله آنجا میوه بر می چید. در چهره شرموک این بانو، من ردی از همین پولهای فرستاده شده به سوریه و هرکجای دیگر را می بینم.
***


محمد نوری زاد
بیست و هفتم اردیبهشت نود و چهار - تهران

اسلام ناب حضرت آقا

یک: در اتاق بازرسی هستیم. می روم و دو تا صندلی برای دکتر ملکی و بانو عشقی می برم و به آقای نعمتی می گویم: زورم به همین دو تا صندلی رسید. و از او پوزش می خواه و می گویم: شما تا کنون سرِ پا ایستاده اید امروز هم سر پا بمانید. نعمتی محکم پاسخم می دهد: این چه حرفی است آقای نوری زاد. ما تا همینجا هم خیلی موفق بوده ایم. خانم ستوده ماههاست جلوی کانون وکلا ایستاده. یک صندلی از کانون خواست ندادند بهش. ما اینجا دو تا صندلی گرفته ایم از اینها. و ادامه می دهد: تازه، اینجا کجا و کانون وکلا کجا؟ اینجا یک محیط امنیتی و نظامی و حکومتی است و آنجا حقوقی و خصوصی.

دکتر ملکی و نعمتی هر یک عکسی از نرگس را بالا می گیرند. بانو گوهر عشقی نیز عکسی از پسر نازنینش ستار. این سه تن در اتاق بازرسی می مانند و من تن به دستهای کاوشگر سربازی می سپرم که کارش همین وارسیِ بدنیِ مراجعین است. با گزینه ی نظامیِ روی میزِ آمریکایی ها از سالن بازرسی خارج می شوم و با " غلط می کنندِ" رهبری به سالن انتظار پا می نهم.

دو: مدتی است که در پیِ یافتنِ رازِ عصبیت و بی سوادی و تند خویی و ریاکاری و سادگیِ جماعتی از بسیجیان و طرفداران سفت و سخت رهبری و نظام اسلامی بوده ام. که چرا اینان هردمبیل و بی سواد و بزن بهادرند؟ و چرا این عصبیت و هردمبیل گونگی، خمیرمایه ی رفتاریِ دادگاه ها و گشت ارشادها و پستوهای اطلاعات و سپاه است و ظهور بیرونی اش می شود: کج روی ها و دزدی های همین جماعت؟ خودم البته به چند فرمول کلی راه یافته ام از سالها پیش. مثلِ: در جولانِ جهل و فریب، خردمندی و گفتگو و صبوری و مدارا و رعایت قانون: مطرود و منفور است.

اما در پدیداریِ تنگناهای پُشتا پشت و تحریم های کمر شکن و گزینه های روی میز آمریکایی ها، به چهره ی خشماگین و به برخی از واژگانِ گفتاریِ شخصِ رهبر که خیره می شوم می بینم: ریسمانِ تندخویی ها و عصبیت ها و کج خلقیِ بسیجیان، به همین صورتِ عبوس و الفاظ ناجور رهبر بند است. یعنی طرف می بیند وقتی رهبر و مقتدایش کج خلق و عبوس و تند خو و خود محور و پای بر سرِ قانون است، همه ی این خصلت ها را در یک قوطی به اسم "قاطعیت" جا می دهد و خود را به همان ریخت می آراید. وقتی رهبرش به کله ی گزینه ی روی میز آمریکایی ها با "غلط می کنند" پتک می کوبد، یا وقتی همو به یک عتاب تیزابی، حیفا و تل آویو را با خاک یکسان می کند، چرا نباید شیدایانِ وی به یک چنین خصلت های فرساینده متصف باشند؟

در تمامیِ عتاب های برون مرزی و درون مرزیِ رهبر، شما مطلقاً سهمی و نقشی برای مردم نمی بینید. یعنی وی آنجا که می گوید: ما چنان می زنیم که فلان بشود، در این "ما" ی موردِ اعتنای رهبر، ذره ای از رأی و نظر مردم نیست. وقتی رهبر چنین باشد، می خواهید شیدایانش اهل ادب و خردمندی و مدارا و گفتمان و مراجعه به خواست و رأی مردم باشند و قانون را محترم بدارند؟ بله، راز اینهمه آشفتگی را من در سرِچشمه جسته ام. آب از آنجا گل آلود است.

خطبه های نمازجمعه ی این هفته با آخوند بی سوادی به اسم موحدی کرمانی بود. وی در خطاب به مردم عربستان، آنان را به خیزش و قیام علیه آل سعود دعوت می کند و می گوید: چرا "خفقان" گرفته اید؟ بقول جوانها: " ادب" یات آقا را باش! وقتی اینان اینگونه اند، انتظار دارید بسیجیان و شیفتگان نظام و رهبری به اوباما بگویند: ما پیام شما و گزینه ی روی میز شما را شنیدیم. حالا ما چه باید بکنیم؟ باید بترسیم از این گزینه ای که روی میز شماست؟ وقتی رهبر ادبیات سخنوری اش را به سمت "غلط می کنند" سوق می دهد، می شود فهمید که سخت ترسیده از این گزینه. آدمهای ترسویند که به الفاظ ناجور پناه می برند برای پنهان کردن ترس خود. وگرنه اگر تو به خودت مطمئنی، بگذار طرف هرچه می خواهد اشتلم کند و رجز بخواند!

سه: در ردیف جلوی سالن انتظار یک جای خالی برای نشستن هست. به مرد جوانی که آنجا نشسته سلام می گویم و در کنارش می نشینم. مرد جوان، مرا به اسم می خواند و سلامم را پاسخ می دهد. سر که می گردانم، می بینم عماد بهاور است. روی گلش را می بوسم. عماد برای رفعِ سوء پیشینه اش به دادسرا آمده. با دوستانش می خواهد شرکتی ثبت کند اما گرفتار همین سوء پیشینه است. عماد سالها در همین زندان اوین بوده است. و بخاطر اتهام هایی به رنج افتاده که هیچکدامشان جرم نبوده است. سالها پیش نوشته هایی داشتم با عنوان" گل ها و سیم خاردارها". که گلهای این نوشته ها، جمعی از زندانیان فهیم و پاک و درستکار مایند در پس سیم خاردارهای زندان. یکی از آن نوشته ها به عماد بهاور اختصاص داشت.

چهار: تلویزیون سالن مثل روزهای پیشین همچنان روی شبکه ی خبر است. زیر نویسی که بیش از همه تکرار می شود این است: طلاب حوزه های علمیه ی سراسر کشور امروز در اعتراض به حکم اعدام شیخ نمر روحانی شیعه ی عربستانی تجمع کردند. دم گوشِ بنده خدایی که در کنارم نشسته می گویم: چرخِ طلاب علوم دینیِ ما را ببین که چه بدجوری پنچر کرده اند. این خمیرگونگان اسلامی به یک حکم اعدام عربستان اینچنین اعتراض می کنند اما نیم نگاهی نیز به صدها هموطن خود نمی کنند که فرت و فرت اعدام می شوند بی آنکه صدایی از کسی بر بخیزد. رازش را بگویم؟ رازش در این است: در اعتراض بخشنامه ای به اعدام شیخ نمر عربستانی " نان" هست، و در اعتراض به صدها اعدام هموطنان، ترس و خلع لباس و طرد و زندان و اینجور چیزها. که اسلام بخشنامه ای از یک بلندگوی مرکزی به تغذیه ی فکری طرفداران خود دست می برد.

پنج: زیر نویس دیگرِ شبکه ی خبر از قول آقای لاریجانی رییس مجلس است: مجلس بر مذاکرات هسته ای نظارت تام دارد. به این سردار سپاه می گویم: جناب لاریجانی، من به خیر و شرّی که از برادران شما بر می جوشد کاری ندارم، اما تو را بخدا سخن از نظارت مگو که شما نمایندگان، اسمتان برای هماره ثبت است در تاریخ بی کیاستی و چاکر مسلکی. و در تاریخ غارتِ این ملک. و در تاریخ خیانت به مردمی که به نمایندگی از آنان در مجلس اید. نظارت؟ شما در تک تک دزدی ها و فرصت سوزی ها و نکبت های داخلی و خارجیِ احمدی نژاد سهیمید بلاشک. خواهیم دید سردار.

شش: مردم در سالن انتظار می روند و می آیند. من در همانجایی که نشسته ام، هم عکس نرگس را بالا گرفته ام و هم چشمم به صفحه ی تلویزیون است. ناگهان می بینم شبکه ی خبر همه ی زیرنویس هایش را می روبد و بجایش می نویسد: فوری فوری فوری. با خود می گویم: باش و ببین خبر فوری اش چیست که اینگونه سراسیمه شده اند. و بعد، چهار بار پشت سرهم این نوشته را منتشر می کند: رهبر معظم انقلاب امروز صبح از نمایشگاه کتاب دیدن کردند. پشت بندش همین نوشته را ده بار نشان می دهد. هیچ سراغی از زیرنویس های دیگر نمی بینم . انگار در جهان هستی جز همین خبر هیچ نیست. بعدش بیست و یک بار دیگر پشت سرهم همین نوشته را نشان می دهد. یاد کره ی شمالی می افتم. که اگر رهبر آنجا هم به نمایشگاهی برود، مگر تلویزیون خبر دیگری برایش مهم خواهد بود که سری بدان سو بگرداند؟

می نشینم و برای خود این خبر فوری را بهینه سازی می کنم. چه ایرادی دارد؟ بیکارم و عکس و نوشته ای از نرگس را بالا گرفته ام و حالا حالاها هم باید بنشینم. بخود می گویم: این ولوله ای که شبکه ی خبر را درهم پیچانده، چه شکلی اگر بود، مستحق این همه بی تابی بود؟ و در عالم تخیل، این زیرنویس را می بینم که از شبکه ی خبر و از همه ی شبکه ها پخش می شود: رهبر معظم انقلاب امروز صبح سرزده از اسکله های قاچاق سپاه دیدن فرمودند. و یا: رهبر معظم انقلاب امروز صبح سرزده از زندان اوین دیدن کردند. ویا: رهبر معظم انقلاب امروز صبح به خانه ی شهدای کهریزک رفتند. ویا: فوری فوری فوری، رهبر معظم انقلاب امروز صبح بابت فضاحت و شکست های هسته ای ای که خودشان در قدم به قدم آن سهم و نقش محوری داشته اند، رسماً از مردم پوزشخواهی کردند. فیلمِ این پوزشخواهی رأس ساعت بیست از همه ی شبکه ها پخش می شود. ویا: رهبر معظم انقلاب بخاطر کهولت سن از رهبری کناره گیری کردند و بجای خود موقتاً آقای نوری همدانی را به سرپرستیِ دم و دستگاه رهبری منصوب فرمودند تا آقا مجتبی مهیا شوند.

هفت: نامه ای می نویسم برای قاضیِ اجرای احکام. که: من می خواهم دو دقیقه با شما تلفنی صحبت کنم. این نامه را می برم و می دهم به دست سربازی که پشت پیشخوان ایستاده برای ارباب رجوع. به یاد سخن مرد جا افتاده ای می افتم که یک روز با اشاره به کارمند بد اخلاقی به من گفت: ارباب رجوع که می گویند، یعنی این که ما اربابیم و این ها رعیت. اما کجا شما سراغ دارید که کارکنان یکجا ما را ارباب خود بدانند؟

هشت: در کنج سالن نشسته ام و کاغذی را رو به دوربین بالا گرفته ام که بر آن نوشته شده: نرگس بیمار است آزادش کنید. سرباز پشت پیشخوان مرا صدا می زند و گوشی تلفن را به دست من می دهد. قاضی اجرای احکام است. از او تشکر می کنم. می گویم: آقای قاضی، ما چهار نفر علاوه بر خواسته های شخصی مان، همگی برای رهایی نرگس اینجاییم. نرگس بیمار است. و طبق نظریه ی پزشکی قانونی تحمل روزهای زندان را ندارد. او باید در خانه اش باشد اکنون.

قاضی می گوید: آقای نوری زاد، من بخاطر همین سخن شما دیروز بلند شدم رفتم بند نسوان و با خانم نرگس محمدی دیدار کردم و حالش را پرسیدم. حتی پنج برابر زندانیان دیگر با او صحبت کردم. خانم محمدی به خود من گفت: من چه قانونی و چه غیر قانونی، پذیرفته ام که در زندان باشم. برای من چه فرقی می کند، آن داروهایی را که باید در خانه بخورم اینجا می خورم. به قاضی می گویم: هم من هم شما از وضعیت بهداری اوین خبر داریم. قضایا به این سادگی ها که شما می گویید نیست.

قاضی می گوید: من برای اطمینان بیشتر همین امروز دستور می دهم خانم محمدی را ببرند بهداری. اگر پزشک تشخیص داد مشکلی در کار نیست که خب، نه کاری از من بر می آید نه از شما. مرخصی و اینجور چیزها هم در اختیار من نیست. خود دادستان باید مرخصی بدهد. می پرسم: اگر پزشک تشخیص داد خانم محمدی نمی تواند زندان را تحمل کند چه؟ می گوید: اگر اینطور شود، به قانون مراجعه می کنیم. هر چه قانون گفت. به قاضی می گویم: من می خواهم به شما اعتماد کنم. هفته ی آینده خانم محمدی با خویشانش ملاقات دارد. اگر دانستیم قضایا همینجور است که شما می فرمایید که هیچ، وگرنه ما مهمان شماییم تا آزادی نرگس محمدی.

نه: چهار نفری از دادسرای اوین بیرون می زنیم. مگر می شود نرگس گفته باشد: چه فرقی می کند برای من؟ من دارویی را که در خانه می خورم اینجا می خورم. باید صبر کنیم تا روز ملاقات.

ده: از اوین مستقیم می رویم جلوی کانون وکلا پیش نسرین ستوده. آقای جعفر پناهی وخانم پرستو فروهر و جمعی دیگر در آنجایند. خانم ستوده به ما خسته نباشید می گوید. آقای پناهی با مردی در حال صحبت است. جلو می روم. می شنوم که به آن مرد می گوید: بعضی ها از من در باره ی نوری زاد می پرسند. به همه ی آنها می گویم: کار بزرگ آدمهایی مثل مخملباف و نوری زاد در این است که اینها یک عمر بجوری فکر می کرده اند و حالا یک دفعه به آن فکر قدیمشان پشت کرده اند و پایش هم ایستاده اند و دارند هزینه اش را می دهند. و می گوید: آدمهایی مثل جعفر پناهی همان اند که سابق بر این بوده اند. ماها کاری نکرده ایم. ما همان خط قبلی خودمان را گرفته ایم و داریم پیش می رویم. مهم این برگشتن است. آدمها توی اینجور مواقع خودشان را نشان می دهند.

یازده: چند روز پیش بانکهای جهانی اعلام کردند که: ایران یک میلیارد دلار دیگر به سوریه کمک بلاعوض کرده است. این رقم، جدا از رقم های غیر بانکی است که رهبر اسلامی ما بی اجازه از کیسه ی مردم بر می دارد و به اجنبی ها می بخشاید. دیروز در میدان تره بار محل مان، به بانویی برخوردم که از سطل زباله ی آنجا میوه بر می چید. در چهره ی شرموک این بانو، من ردی از همین پولهای فرستاده شده به سوریه و هرکجای دیگر را می بینم. سخن ناگفته ای با این بانوست که بد نیست رهبر بشنود: آقا جان، ای من فدای اسلام نابت بشم، این برداشتنِ پول مردمو از کجای اسلامت در آوردی نازنین؟ و من، صدای حضرت حجة الاسلام والمسلمین تائب را می شنوم که افاضه می فرمایند: اگر ما بخواهیم از سوریه و خوزستان یکی را انتخاب کنیم حتماً سوریه را انتخاب می کنیم!



Translate by Google: English | Français | Deutsch | Español
به اشتراک بگذارید: